در کتاب سیاه مرداب، تالیف پروانه شفیعی نیا، مهرآسا و آزاده تصمیم می گیرند از شخصی مریض که البته از یک بیماری روحی رنج می برد، مراقبت کنند که در این بین اتقاقاتی هم می افتد...
در بخشی از کتاب سیاه مرداب می خوانیم:
حرام زاده! شاید دخترک بیچاره اولین نبود، آخرینش هم! اصلا مهرآسا خودش دیده بود! دختری جوان تر از خودش را که آن حرامی به خانه اش آورده بود. خودش! به چشم خودش! همان روزی که بسته هروئین سفارشی پدرش را به خان ه او برده بود. یاور آمده بود مقابل در، بسته را از دستش گرفته بود و تعارفش کرده بود. مشکوک و با برقی عجیب در چشمانش. مهرآسا اما ترس به دل کوچکش افتاده بود و پا پس کشیده بود. پا پس کشیده بود، اما از کنار درِ نیمه باز دخترک نیمه عریان را دیده بود که از گوش ه در اتاق سرک می کشد. با موهای پریشانش.
دیده بود که دخترک انگار ترسیده باشد و دزدکی سرک بکشد. چشمانش! چشمانش را تنها برای ثانیه ای دیده بود. و بعد یاور مقابل دیدش را گرفته بود. مهرآسا همه چیز را می فهمید. پانزده سالش بود. بزرگ شده بود. همه آن چیزهایی را که پیش رویش اتفاق می افتاد. دخترک. نیمه عریان. موهای پریشان. کم سن و سال تر از خودش. آن چشمانش. چشمان دخترک. چشمانی که تنها چند ثانیه دیده بود. اما از همان نگاه گذرا همه چیز را فهمیده بود. نارضایتی و تنفر از نگاه دخترک می بارید. انگار اجبارش کرده بودند. شاید هم فقر به فحشایش کشانده بود...
انگار به زور به آن خانه کشانده بودنش. دست و پایش بسته نبود. اما انگار مچ دست او را هم چسبیده بودند. شاید او هم تقلا کرده بود. شاید دست و صورت او هم ورم کرده بود. شاید زیر چشمش کبود و پر از خون شده بود. کسی چه می دانست. او هم نمی دانست! صورت دخترک را که آشکارا ندیده بود...
همان شب، بعد از آن غروب شوم، در کنار آزاده خوابیده بود. آزاده متوجه گری ه بی صدایش شده بود و علتش را پرسیده بود و مهرآسا گفته بود: «دلم برای مامان تنگ شده. کمی هم ورم زیر چشمم درد می کنه.»
شابک :
978-964-374-667-4
کنگره :
PIR۸۳۴۹ /ف۹۵۳س۹ ۱۳۹۶