کتاب حاضر از مجموعه داستان های انقلاب است.
دلم آرام گرفت. دیگر ترس در دلم مرده بود. دویدم و خودم را به پرچم رساندم. آن را برداشتم و به علی که خودش را به پایین نخل رسانده بود دادم. حالا، تاریکی، صادق و سرباز را بلعیده بود. علی، پرچم قرمز را هم بست و پایین آمد.
از شوق می لرزیدم. آنقدر دویدم تا ناگهان خودم را جلوِ خانه مان دیدم. دیگر سرم درد نمی کرد.
صبح، با صدای گلوله از جا پریدم و به کوچه دویدم. همۀ اهالی، از خانه ها بیرون ریخته بودند...
کنگره :
PIR4249/ر936ھ8 1395