کتاب درنگ سر گذشت ۵راهیافته توسط انتشارات عهد مانا منتشر شده است. این کتاب ماجرای شیعه شدن ۵نفر از هموطنان اهل سنت کشورمان به روایت خودشان است که نشر عهد مانا به کوشش پایگاه اطلاعرسانی استبصار در قالب ۵روایت داستانگونه گردآوری کرده است .
هدف از نگارش این کتاب اثبات حقانیت تشیع از زبان کسانی است که خود در آیین اهل تسنن بودهاند. و بعد از درک تشیع به این مذهب گرویدهاند
گاهی باید ایستاد و مسیر پشت سر و راهِ پیش رو را کاوید و بررسی کرد. شاید خطا آمده باشیم، شاید حرفهایی باشد که گوشهایمان با آن بیگانه است و باید بشنویم، شاید سخنانی باشد که به گوشمان نرسانده باشند و بدون آن، طی طریق ممکن نباشد؛ و ما فقط یک بار زندگی میکنیم و ارزش درنگ، اینجا مشخص میشود. اگر مسیر را اشتباه آمده باشم چه؟!
«درنگ»، تأملی است در مسیر شناخت؛ گزارشهایی است از لحظهها و بزنگاههایی که راویانش آنجا فهمیدهاند «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید...»
من «جهانگیر حشمتی»، در سال 1353 در روستای «دسْک» از توابع بخش «بنت» شهرستان «نیکشهر» در خانوادهای سنّیمذهب بهدنیا آمدم. همۀ اجدادم از اهلسنت و حنفیمذهب بودهاند و من نیز در همین فضا بزرگ شدم.
دورۀ ابتدایی را در روستایمان گذراندم و برای تحصیل در مقطع راهنمایی، بهمدرسۀ رازیِ «دهان» رفتم. سپس وارد دبیرستان «شهید رجایی» شهر بنت شدم. اما پس از یکسال، بهخاطر علاقۀ فراوان به رشتههای فنی، از دبیرستان انصراف دادم و به آموزشگاه فنی و حرفهای شمارۀ 2 زاهدان رفتم و پس از شش ماه گواهینامه رشتۀ برق صنعتی را گرفتم. پس از پایان تحصیلاتم هم بهزادگاهم برگشتم.
سال 1376 برای نخستینبار در برنامۀ جماعت تبلیغی شرکت کردم. مدت تبلیغ سه روز بود؛ اما تحت تأثیر فضای جماعت تبلیغی، در گروه دیگری ثبتنام کردم و برای چهل روز به «ایرانشهر» رفتم.
تبلیغ را از روستای «بهشتآباد» بمپور شروع کردیم. بسیاری از ساکنین این روستا، شیعۀ بلوچ بودند. چند نفرشان به جلسات ما میآمدند و دربارۀ احکام و عقاید سؤالاتی میپرسیدند؛ ولی ما بهخاطر بیسوادی، نمیتوانستیم به آنها پاسخ دهیم.
یکروز وقتی در روستا گشت میزدیم تا مردم را برای شنیدن صحبتهای امیر جماعت به مسجد دعوت کنیم، با فردی که گمان میکردیم سنّیمذهب است، روبهرو شدیم و او را به مسجد دعوت کردیم. اما او که شیعه بود، در پاسخ دعوت ما گفت: «ما به شرطی به جلسات شما میآییم که شما هم در جلسات علمای ما شرکت کنید. اگر قبول دارید، میآییم!»
آخر شب امیر جماعت با افراد گروه دربارۀ ماندن و یا رفتن از این روستا مشورت کرد. همۀ اعضای گروه موافق رفتن بودند؛ برای همین شبانه به روستای «جعفرآباد» رفتیم.
تبلیغ در جعفرآباد هم مانند بهشتآباد به مذاقمان خوش نیامد؛ زیرا در این روستا هم شیعیانی بودند که با سؤالات مکرّرشان ما را به چالش میکشیدند و ما تنها راه خلاصی از آنها را جابهجایی از روستا میدیدیم.
در ادامۀ سفر، در یکی از روستاهای اطراف ایرانشهر به نام «محمدآباد»، با مولوی «حافظ محمد شریف» آشنا شدم. صحبتهای او دربارۀ فضیلت علم، تقوی و اهمیت دروس دینی و تشویقهایش باعث شد تا من تصمیم بگیرم برای تحصیل علوم دینی، به حوزۀ علمیه بروم.