چادرم را درست می کنم و سرکوچه مادام می ایستم. منتظر می شوم تا بابا دور بشود. خیره می شوم به ماشین های خیابان. دوباره بدون اینکه خودم بخواهم، فکرهای همیشگی هجوم می آورند. یکی نرفته، آن یکی پیدایش می شود. یکی دوتا که نیستند؛ هرکدام یک گوشه از مغزم را پر می کنند.
از همه بیشتر فکر مادر هستم و مترسک! نمی دانم مترسک را چه کارکنم. وقتی چپ چپ نگاهم می کند، کم مانده قلبم از کار بایستد. من که جرات نداشتم برای این آدم مزاحم اسم بگذارم. فکر اسم گذاشتن برای همسایه بالایی را دختر مادام به سرم انداخت. آرمینه راست می گوید. همسایه بالایی درست مثل آدمک دراز و لاغر و بدقواره ای است که با چوب و پارچه، وسط بوته های مزرعه درست می کنند تا پرنده ها وحیوان های دیگر به میوه ها نزدیک نشوند.
به بیماری عجیب و غریب مادر و به صورت تب دارش فکر می کنم. چندروز دیگر بابا جواب ازمایشش را می گیرد. می دانم اگر از فکرهای تازه ام سردربیاورد حالش بدتر می شود. دوباره دیشب وسط ناله هایش غر می زد به بابا که: «نمی شد بچه را جای بهتری بگذاری که خیاطی یاد بگیرد؟»
سعی می کنم بیماری مادر و کارهای حرص آور مترسک را فراموش کنم. سعی می کنم فقط فکرکنم به حرف های آرمینه. می خواهد عکس خودش را بفرستد برای مسابقه انتخاب دختران شایسته. می خواهد موهایم را درست کند و ببیند چه شکلی می شوم...
کنگره :
PIR۸۱۵۱ /ی۸۸۸م۲ ۱۳۹۶
شابک :
978-600-03-0574-1