کتاب سلطان کشی نوشتۀ احمد امید، روایتی داستانی - معمایی دارد که مفهوم انسانی و اجتماعی را پیگیری می کند. این کتاب در سال ۲۰۱۲ عنوان پرفروش ترین داستان ترکیه را به خود اختصاص داده است.
در این رمان بر خلاف رمان های معمول پلیسی، شخصیت اصلی داستان نه تنها افسر پلیس نیست، بلکه حتی قهرمان هم نیست. او نماد بسیاری از کسانی است که نمی خواهند درگیر ماجراهای پیچیده شوند و از قهرمان شدن یا ضد قهرمان شدن نفرت دارند. او حتی نمی تواند مشکلات پیش پا افتاده خودش را حل کند.
"کسی در تلاش است تا دلایل و مدارکی در جهت متهم نمودن شما به ارتکاب یک قتل جمع آوری کند، شهودی هم معرفی می کند و در مقابل شما نیز در تلاشید تا ثابت کنید که این فقط یک تهمت نارواست، اما اگر فردی که شما را متهم نموده خودتان باشید، چه باید کرد؟"
رمان سلطان کشی (Killing the sultan) به رغم این که صرفا چند وقتی است که از انتشار آن می گذرد ولیکن تاکنون به چندین زبان دنیا ترجمه یا در حال ترجمه است. از سابقه نویسندگی احمد امید (Ahmet Umit) می توان فهمید، در این رمان رازی تاریخی به موازات داستان اصلی آن مورد کنکاش قرار می گیرد. از یک جهت این دیدگاه درست است اما در واقع آن چه رمان سلطان کشی را به رمانی جذاب بدل کرده صرفا چیره دستی نویسنده در بهره گیری صحیح از ویژگی های داستان های پلیسی - معمایی است.
احمد امید، در متن کتابش اشاره کرده که از فروید، داستایوفسکی و تولستوی الهام گرفته و به نظر می رسد این الهامات را نیز در قالب موفقی طراحی و ارائه کرده است.
در بخشی از کتاب سلطان کشی (Sultanı Öldürmek) می خوانیم:
با دیدن وسایل معشوق سابقم، ناگهان چهره اش در برابرم ظاهر شد. می خواستم با گفتن این که بیدار هم که شده ام باز خواب می بینم خودم را سرزنش کنم که متوجه رویا نبودن چهره مقابلم و این که نوزهت در اتاق نشیمن و از فاصله در نیمه باز مانده اش با اصرار به من نگاه می کند شدم. سلطان روح، عقل و قلبم این گونه نشسته بود و من را وارسی می کرد.
در ابتدا جا خوردم اما بعد تلاش کردم تا لبخند بزنم. مواجهه با معشوق پس از سال ها دوری... از هر جنبه ای که نگاه کنید وضعیت دشواری است. احتمالا نوزهت هم در وضعیت مشابهی قرار داشت، از این که نمی دانست چه باید بگوید، خشکش زده بود و خیره به من نگاه می کرد. بیش تر از این نمی توانستم سکوتی که شکاف بین ما را عمیق تر می کرد را تحمل کنم.
"داخل بودی؟" صدایم ضعیف و لرزان خارج شده بود. توجهی نکردم و در حالی که به حرف زدنم ادامه می دادم به سمت اتاق نشیمن رفتم "رنگ رو زدم اما چون جوابی نیومد.."
نه جوابی داد و نه حرکتی کرد. با حالت خاصی سرش را کمی به سمت صندلی قهوه ای رنگی که پشت میز عسلی قرار داشت، خم کرده بود و همچنان به من خیره شده بود. از آنجایی که نور زردی که از لوستر می تابید کافی نبود خیلی خوب نمی توانستم جزئیات را ببینم اما انگاری که بخواهد کوچک ترین حرکتم را هم زیر نظر داشته باشد، حتی یک آن هم مرا از نظر دور نمی کرد. سکوتش مرا به هیجان آورده بود.
کنگره :
PL248/الف8س8 1393