در این داستان کودک می آموزد که نباید به راحتی به هر کسی اعتماد کند.
روزی روزگاری در یک شهر کوچک خرس دانشمندی زندگی می کرد.
او همیشه ابزار و وسایل جالبی اختراع می کرد.
یک روز خرس دانشمند یک عینک اختراع کرد. این عینک یک عینک معمولی نبود.
هر کس این عینک را به چشم می زد می توانست نامرئی شود و هیچ کس نمی توانست او را ببیند.
یک روز خرس کوچولوها در پارک مشغول بازی بودند که در همین وقت روباه کوچولو هم از راه رسید و شروع به بازی کرد.
خرس کوچولو بدون آنکه کسی از او چیزی پرسیده باشد گفت: «تو می دانی پدر من یک دانشمند و مخترع است؟ او توانسته یک عینک جادویی درست کند. یک عینک جادویی واقعی…