کتاب یک فنجان قهوه تلخ، یک زندگی کاملاً واقعی را به تصویر کشیده است. نازیلا نوبهاری داستان یک دوست به نام هایده را بازگو می کند که چون سایه ای آمد و با نسیمی در کوره راه های زندگی از دیده ها پنهان شد.
روزها پس از دیگری برای هایده سپری می شد. او همچنان مورد کم توجهی خانواده اش بود. اما روزگار برای هایده سرنوشتی دیگر رقم زده بود و او درگیر یک عشق یک طرفه شده بود. هایده برای تغییر سرنوشت خود می جنگید تا جایی که به خارج از سرزمین خود سفر کرد. اما در رمان یک فنجان قهوه تلخ می خوانیم که آنجا نیز دیوار آرزوهای هایده را فرو می ریزد...
در بخشی از کتاب یک فنجان قهوه تلخ می خوانیم:
روزها به سرعت سپری می شد. هایده هنوز هم با لجبازی های خود سعی داشت پدر و مادرش را متوجه اشتباهاتشان کند. او معنای این همه بی تفاوتی را نمی فهمید و تمام رفتارهای والدینش را به حساب بی محبتی آنان نسبت به خود می گذاشت.
شهلا به دنبال خوشگذرانی های خود بود. دوره های دوستانه ای که در آن خانم های رجال و به قول معروف رده بالای تهران، پول و لباس و زیورآلات خود را به نمایش می گذاشتند و صد البته حضور در چنین محافلی مستلزم صرف اوقات بیشماری در خیاط خانه ها و سالن های آرایش بود.
شهلا و احمد تا پاسی از شب بیرون از منزل به سر می بردند و تصور اینکه دخترشان اکنون بزرگ شده و بد و خوب را تشخیص می دهد، باعث شده بود دیگر به خود زحمت ندهند به احساسات دخترشان توجه نشان دهند.
هایده نیز بیشتر وقت خود را صرف دوستانش می کرد و سعی داشت به این وسیله کمبودهای عاطفی خود را جبران کند.
کنگره :
PIR۸۲۶۲ /و۲۸۸ی۵۳ ۱۳۸۶
کتابشناسی ملی :
م۸۵-۴۵۱۰۹