محمد خدابخش در کتاب دستی بر خیال (دل خون)، خیالات ذهنی سعید که معتاد به شیشه است را روایت می کند، سرانجام این خیالات او را به دست تباهی می کشد...
محمد خدابخش به سال ۱۳۴۱ در تهران بدنیا آمد و تحصیل را در دوران انقلاب و جنگ سپری کرد. از سال ۱۳۶۵ و پس از آموختن هنرهای نمایشی در واحد فیلمبرداران صدا و سیما مشغول به کار و در فیلم های به یاد ماندنی همچون گال، گلنار، خاک سرخ، ... همکاری کرد. از سال ۱۳۸۰ به طور مستقل پشت دوربین قرار گرفت و از قاب کوچک آن سریال ها و فیلم های تلویزیونی زیادی چون سیاه و سفید، چهل سرباز، سرزمین جنوبی من، سی نامه، شکار انسان،... به ثبت رسید.
در همین سال ها بود که احساس کرد باید با مردم نیز حرف بزند. پس به صورت خود جوش وارد عرصه نویسندگی شد و در سال ۱۳۹۳ اولین کتاب خود قابی که خالی نمانده را به چاپ رساند. از این نویسنده نمی نبات و دل خون به چاپ رسیده و در حال حاضر اتوبوس، مشت زن، مرتضی علی، مرد افغان، میل مرزی و رمان تاج خدا در حال اتمام یا نگارش است.
در بخشی از کتاب دستی بر خیال می خوانیم:
نیمه شب پاییز بود. سوز شبانه ای که در پارک پرسه می زد، روی پوست سر و صورت سعید نشسته بود و او را می لرزاند. لباس گرمی به تن نداشت. کارتنی از هم گسسته رواندازش شده بود و نیمکت آهنی پارک بسترش. سرما آنقدر قوت نداشت، اما رعشه ای لرزان بندبند وجودش را به ارتعاش در آورده بود.
نه چاق بود نه لاغر، تناسبی میان اندامش دیده می شد. صورتش گود افتاده و شکسته می نمود. به خصوص زیر گونه ها؛ پای چشم ها نیز تیرگی مختصری به چشم می خورد. سر و گردن را در پهنه شانه ها فرو برده و سعی می کرد با گرمای نفس خود بسترش را گرم نگه دارد. اما فایده نداشت. زور همین مقدار سرمای پاییز بیشتر بود. پس غلتی زد و از این شانه به آن شانه شد. حالا صورتش رو به تکیه گاه نیمکت قرار گرفته بود. تصور می کرد که اینگونه می تواند هوای گرم زیر کارتن را بهتر حفظ کند. سعی می کرد به چیزی نیاندیشد و بگذارد خواب او را با خود به سرزمین های گرم ببرد. اما خواب همچون اسبی نا آرام از او می گریخت.
دست انداخت و لبه کارتن را گرفت، آن را بالاتر کشید و روی صورتش را پوشاند. چشم هایش را بسته نگه داشت و به تلخی زیر زبانش فکر کرد. صبح فقط یک کف دست نان خالی خورده بود و دیگر هیچ. دلش می خواست یک دل سیر غذای گرم بخورد، اما جیب هایش اجازه این کار را نمی داد؛ یعنی دیگر پولی میان آن ها یافت نمی شد. دو روز پیش مقداری پول از برادرش گرفته بود که با آن مقدار فقط توانست یک روز از پس مخارج خود بر بیاید. و اینک پس از بیست و چهار ساعت بدنش دچار ضعف شده بود.
طاقباز شد و شروع به شماردن ستاره های بالای سرش کرد. اینگونه می خواست سرما و ضعف را که لحظه به لحظه بر او چیره می گشت، به فراموشی بسپارد. اما حوصله اش بیش از بیست و هفت ستاره پیش نرفت؛ درست به اندازه سن خودش. هفت ستاره دُب اکبر و چهار ستاره دُب اصغر را بارها شمارش کرده بود. از بچگی به این دو مجموعه تعلق خاطر داشت. شب های تابستان وقتی روی بام می خوابید و خُرناس های پدرش خواب را از او می تاراند، آنقدر ستاره می شمرد تا خواب او را به سرزمین رویاهای کودکانه ببرد.
اما حالا حوصله نداشت که به مابقی ستاره ها فکر کند. اینطور به نظر می رسید که دیگر نمی خواهد به هیچ ستاره ای بیاندیشد؛ سرنوشت ستاره ها دیگر به او مربوط نمی شد و تنها به این فکر می کرد که چگونه از شر سرما و ضعف خود را نجات دهد.
چشم از آسمان برداشت و درحالی که یک پهلو می چرخید، پاهایش را به زیر شکم جمع کرد و مُچاله شد. سپس دهانش را در چاک پیراهن فرو برد و همانطور که هوایی دمکرده به درون سینه اش جاری می کرد، با خود زمزمه کرد:
- آخه اینم شد زندگی !؟ خونه داشته باشی و کارتن خواب پارک بشی.
کنگره :
PIR8342 /د13د5 1394
شابک :
978-964-374-563-9