کتاب با اجازه بزرگ ترها بله ! : خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا

امتیاز
5 / 0.0
خرید
39,000
5%
37,050
نظر شما چیست؟
من متولد سال ۱۳۶۴ هستم. از همان نوجوانی، دختری بودم که یک جا بند نمی‌شدم و در کارهای فرهنگی خیلی فعال بودم و هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم. فعالیت‌های فرهنگی‌ام هم خارج از محل زندگی‌مان بود، چون فضای بهتری برای کار داشت. در پایگاه مسجد رکنی (شهید بادامی) فعالیت می‌کردم و آن‌قدر پرکار بودم که روزهای جمعه هم وقت خالی نداشتم. درسم خیلی خوب بود، در رشته ریاضی ـ فیزیک درس می‌خواندم. سال دوم دبیرستان بودم و فکر ازدواج برایم بیشتر شبیه شوخی بود. برای خودم آرزوها داشتم. فکر می‌کردم رشته دانشگاهی خوبی هم قبول بشوم. ایام عید سال ۷۹ بود. یک روز پدرم به من و خواهرم مینا گفت که به خانهٔ عموعلی‌حسین برویم. در روستای «دره مرادبیک»، همه پدر محسن را عمو صدا می‌زدند. راهی خانه پدر محسن شدیم. خانه‌شان دیوار به دیوار خانه عموی من بود و سال‌های سال رابطهٔ خوبی با هم داشتند. محسن را اولین بار آن‌جا دیدم. لباس سراسر سفیدی پوشیده بود و با مو و محاسن مشکی، زیبا به نظر می‌آمد. خیلی مؤدبانه و بااحترام برخورد می‌کرد و ساکت و مظلوم به نظر می‌رسید. با خودم گفتم: «این پسر اصلاً به دیگران سلام هم می‌کنه؟!»
صفحات کتاب :
192
دیویی :
8فا3/6208
شابک :
9786009574896

کتاب های مشابه با اجازه بزرگ ترها بله ! : خاطراتی از خواستگاری به سبک شهدا