«محمد عزیزی» نویسنده پر کار سال های دور است، که از ۱۲ سالگی شروع به نوشتن کرده است. عزیزی این بار در مجموعه داستان «فرخ لقا و سیمرغ» داستان هایی ایرانی از قرن ۱۴ روایت می کند.
بخشی از کتاب:
ناگهان هزاران عقرب، هزاران مور و مار به سوی مرد حمله کردند ... از چاک پیراهنش وارد تنش شدند و او را نیش زدند ... تنش لرزید ... دست و پایش لرزید. قلبش داشت از حلقومش می زد بیرون. گوش هایش پر از مار و عقرب و دهانش پر از موریانه شده بود. می خواست داد بزند. لال شده بود. می خواست فرار کند، فلج شده بود. ....
... این خانمه که بود آقا یدی؟ بیچاره چه قدر ترسید. لابد فکر کرد من سیمرغم و اومدم بخورمش! من توی اتاق که اومدم، یادم رفت بگم «یا الله!» یادم رفت در بزنم. همیشه همین جوری میشه.
پیش از آن که وارد خانه مردم بشم با خودم عهد می کنم که حتماً باید یادم باشه در بزنم. حتماً باید یادم باشه «یاالله» بگم، بعد منتظر بمونم که به من بگن «بفرمایید تو» بگن «خوش اومدید» بگن «به به! چه عجب از این طرفا»!
اما می بینی که هیچ کس از دیدنم خوشش نمی یاد، چه برسد به این که بگه «به به! خوش اومدی!» بد دور و زمونه ای شده آقا یدی! ...
کنگره :
PIR۸۱۵۱/ز۹۶ف۴ ۱۳۹۴