امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
4,000
نظر شما چیست؟
کتاب به خدای ناشناخته، تالیف جان اشتاین بک، رمانیست معنوی و فرازمینی با پایه ی رئال. شخصیت داستان جوزف، خانواده اش را ترک می کند تا جای بهتری را برای آنها پیدا کند که در راه...

جوزف همراه پدر و برادرانش در مزرعه ای زندگی می کند اما به نظر می رسد مزرعه چندان بزرگ نیست و در غرب قیمت زمین ارزان است جوزف می خواهد مزرعه را ترک کند و به غرب برود و پدر دعای خیر را بدرقه او می کند. جوزف آدم عجیبی است جوری ناشناخته و خداوار آدمی که با زمین پیوند دارد و زمین را درک می کند با زمین حرف می زند و روح آب و زمین و پدرش را متوجه می شود. جوزف در سرزمین جدید پا می گیرد و حس می کند و وظیفه او حفاظت از روح زمین است...

جان اشتاین بک (John Ernest Steinbeck) در سالیناس کالیفرنیا در 1902 به دنیا آمد. او پیش از آنکه نویسنده موفقی شود، شغل های بسیاری داشت؛ به عنوان کارگر مزرعه، کارگر میوه چین و کارگر ساختمان کار کرده است. این تجربیات، سبب شد تلقی اش از زندگی کارگران رمان هایش واقعی جلوه کنند. او بعداً برای سان فرانسیسکو نیوز کار کرد و گزارشاتی در مورد زندگی کارگران کشاورزی منتشر می کرد. داستان های آن ها ایده های خوشه های خشم را به اشتاین بک می داد، که در 1939 منتشر شد.

در بخشی از کتاب به خدای ناشناخته (To a god unknown) می خوانیم:

خوانیتو خیره شده بود و با انگشت هایش کارد بلندی را که از کمرش آویزان بود، لمس می کرد، اما روماس فقط خندید و به طرف جوزف برگشت و با لحنی تحقیرآمیز گفت"خوانیتو به خودش می گوید که بالاخره یک روز با این کارد یک نفر را خواهم کشت، همین طوری به خودش مغرور است اما خوب می داند که جراتش را ندارد و همین امر باعث می شود که زیاد به خودش نبالد. "بعد رو به خوانیتو کرد"برو یک تکه چوب بردار تیز کن و بیا و غذایت را بخور، بعدا می توانی درباره کاستیلی بودن صحبت کنی، خاطر جمع باش که هیچ کس ترا نمی شناسد. "

جوزف ماهی تابه را زمین گذاشت و با نگاه استفهام آمیزی به روماس نگریسته از او پرسید"چرا مسخره می کنی؟ از این کار چه نفعی می بری؟ کاستیلی بودن چه ضرری برای تو دارد؟"

"آقای وین، او دروغ می گوید. حرف هایش همه دروغ است و اگر این دروغ را باور کنی یک دروغ دیگر خواهد گفت. یک هفته بعد هم پسرعموی ملکه اسپانیا خواهد شد. این جا خوانیتو یک ارابه ران است، یکی از آن ارابه ران ها حسابی ولی من نمی توانم شاهزاده بودنش را تحمل کنم."

اما جوزف سرش را تکان داد و بار دیگر ماهی تابه را برداشت. بی آن که سرش را بلند کند، گفت"فکر می کنم او کاستیلی است، چشمانش هم آبی است و اگر گذشته اش چیز دیگری است نمی دانم ولی حس می کنم او یک کاستیلی است."

چشمان خوانیتو با شنیدن حرف های جوزف حالت غرورآمیزی به خود گرفت و گفت "متشکرم آقا، هرچه می گوئید راست است. "قدش را راست تر کرد و ادامه داد"آقا، ما هم دیگر را بهتر درک می کنیم."

جوزف گوشت را سرخ کرد، آن را در بشقاب های حلبی گذاشت و قهوه را ریخت. او نیز به نرمی لبخندی زد و گفت "پدرم خدایش را خدا می داند و براستی هم خداست."
صفحات کتاب :
200
کنگره :
‏‫‭‭PS3503/س23‏‫‭ب9 1393
دیویی :
‭813/54
کتابشناسی ملی :
3334579
شابک :
‭978-964-374-498-4
سال نشر :
1393

کتاب های مشابه به خدایی ناشناخته