باز هم پذیرایم نیست. توی بالکن کلبه ی روستایی اش، روی صندلی راحتی نشسته و پیپ می کشد و انگار نه انگار آدمی زادی پایین پلّه های چوبی کلبه با گردن کج ایستاده و منتظر التفاتی از طرف اوست.
این بار چهارم است که آمده ام سراغش و با وقاحت تمام دارد از خود می رانَدَم. آمده ام که دست عنایتی روی سرم بکشد و من مادر مرده را از شرّ این پایان نامه ی پیزوری برهاند؛ امّا او مثل دفعات قبل، عصبی و نق نقو، سرم داد می کشد و با انگشت، انتهای جادّه ی جنگلی را نشانم می دهد و می گوید: «خوش گلدین!»
کنگره :
PIR7953 /ف9م8 1393