با صدای اذان ظهر بیدار شدم.
تازه کاغذ یادداشت یحیی را دیدم که زیر کارت غذایش گذاشته بود:
«سلام علی. کلاس دارم، غذای من رو هم بگیر.»
در نمازخانه احسان را دیدم. مکانیک می خواند. چهره ای سبزه رو دارد و بدنی لاغر.
دوست دارد همیشه کت و شلوار بپوشد و فردی باشخصیت ظاهر شود؛ ولی هنوز کت ندارد.
روز بعد از آشنا شدنمان بود که در دستشویی وضو می گرفت و گفت: «می روم نمازخانه، می آیی؟» منم با او رفتم. توی راه نمازخانه دائم مسائل مربوط به نماز جماعت را در ذهنم مرور می کردم. همه رساله را یک بار کدنویسی کرده ام. یک سیستم خبره از رساله درست کردم. اگر رکعت چندم چه اتفاقی افتاد، باید چه کار کرد. همه مسائل را کار کرده بودم و حتی برای ارث هم نرم افزار نوشتم. در نماز به کدها فکر نمی کردم یا سعی می کردم فکر نکنم. بعد از نماز قرار شد برویم غذاخوری ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
خیلی عالی و زیبا من که دارم می خونمش هیچ وقت خسته نمیشم ازش...
خیلی عالی بود . واقعا لذت بردم . فقط یه جورایی وسط تموم شد . کاش باز هم از علی تهامی و کارهاش نوشته بشه...
خیلی جالب بود .... کتاب و نخریدم ولی همون ده دقیقه ایی که خوندمش به عنوان یه جوان مبتدی برنامه نویس جالب بود ....