روزی روزگاری دختری کوچیک در کنارِ مادرش زندگی میکرد. اونا خیلی گرسنه بودند و چیزی نداشتند تا بخورند.
دخترک به بیرون از خونشون رفت و روی صندلی داخل پارک نشست. همینطور که ناراحت بود یه پیرزن رو دید که داشت بهش نزدیک میشد. پیرزن اومد و کنارش نشست. پیرزن یک دیگ جادویی به دخترک داد و بهش گفت که …