... ردیف دندان های سفید دختر در پس خنده های طناز، خودنمایی می کردند. همان طور که در را می بیست، گفت:
- چشم.
فنجان قهوه را برداشت و سر کشید، پاهایش را روی میز گذاشت، و از پس شیشه های بلند و بزرگ، به خیابان نگاهی انداخت.
بیست وهفت سال از عمرش را در همین چهارراه گذرانده بود. اولین بار که به این ساختمان قدیمی پا گذاشت، جوانی بود که به کمک مادر و فروش چند تکه فرش، آن جا را خریده بود.
حالا مادر نبود، دو دختر نوزده و بیست ساله داشت، و موهایش رو به سپیدی می رفت و شکمش هم جلو آمده بود...
کنگره :
PIR8143 /ب15چ9 1389