کتاب «گزارش به کنسول» شامل 10 داستان کوتاه به قلم نویسندگان مختلف است. موضوع داستانهای این کتاب بر محوریت وحدت بنا شده است. بازه زمانی کتاب از جنگ جهانی اول شروع و تا اتفاقات امروز را شامل میشود. مکان رخداد داستانها نیز در جغرافیای وسیع ایران فرهنگی است. از افغانستان در شرق تا عراق در غرب. از ترکمن صحرا در شمال تا قشم در جنوب. ورای محتوای کتاب که باید به صورت مجزا سراغ آن رفت، گزارش به کنسول، در عمل نیز بر مدار وحدت چرخیده است. نویسندگان کتاب، از یک طیف مذهبی خاص نیستند. هم نویسندگان شیعه برای این کتاب قلم زدهاند و هم اهلسنت دغدغههای داستانی خود را به رشته تحریر آوردهاند. همین مسئله باعث شده است «گزارش به کنسول» نگاه همه جانبهای به مسئله وحدت داشته باشد و سعی فراوانی کرده است تا خودش را کلیشههای تکراری رها کند و مسئله وحدت در جهان اسلام را با زبانی هنری و داستانی بیان کند. مسئله مهمتر کتاب، فدا نشدن فرم و محتوا است. برخلاف بسیاری از آثار دیگر که ادعای وحدت دارند «گزارش به کنسول» نه موعظهگر است و نه سعی کرده است به خاطر جذب مخاطب، پا روی اعتقاداتش بگذارد.
محمدرضا شرفی خبوشان؛ برنده جایزه جلال بهخاطر رمان بیکتابی، بهزاد دانشگر؛ شایسته تقدیر جایزه قلم زرین بهخاطر رمان ادواردو، ابراهیم اکبری دیزگاه؛ نامزد جایزه جلال بهخاطر رمان برکت، ابراهیم حسنبیگی؛ برگزیده کتاب سال جمهوری اسلامی ایران، زهره عارفی؛ برگزیده جشنواره داستان اشراق، یوسف قوجق؛ برنده جشنواره کتاب شهید غنیپور و در کنار آنها، عبدالرحمن اونق، مهدی حمیدی پارسا، محمدقائم خانی و مجید اسطیری نویسندگان «گزارش به کنسول» هستند.
حاج آقا ممکن است خندهتان بگیرد، اما من فکر کرده بودم، شاید آن کسی که شادی را پیدا کرده امام زمان بوده! اما حالا باید از آن آقای سنّی تشکر میکردم. دستوپاشکسته چیزی گفتم و هی میخواستم خداحافظی کنم و برویم، اما او هی حرف میزد. اسمش عبدالخالق بود. از بیرجند آمده بود. وقتی فهمید پدرم بیمار است، برایش دعا کرد. مادرم پرسید مگر سنیها هم میآیند زیارت امام حسین و او هم گفت که اهل سنت به اهلبیت ارادت دارند و خیلیها برای امام حسین مجالس عزاداری برگزار میکنند. گفت هر سال روز عاشورا مادرش غذای نذری میدهد. اما از همۀ اینها عجیبتر این بود که گفت برادر بزرگترش چهار ماه قبل با لشکر نبویون به سوریه رفته و آنجا از حرم حضرت زینب دفاع کرده و شهید شده. من اصلاً اسم لشکر نبویون را نشنیده بودم. گفت خودش هم میخواهد برود. خیلی صمیمی و گرم بود. طوری راحت میگفت انگار تا سر کوچهشان میخواهد برود و برگردد.