یکی یکی با عجله وارد کوپه شدند و سریع سرجای خود نشستند. مادر با رضایت خاطر از پنجره به بیرون نگاه کرد. دخترش هم همین کار را کرد. وقتی باربر دو چمدان سنگین را آورد ، پدر در جیب جلیقه اش دنبال پول خرد گشت. ولی به نظر می رسید که اکراه دارد. باربر به دستان مرد خیره مانده و منتظر بود.
عاقبت آدلفو پول خردی پیدا کرد . باربر به پشت و روی سکه نگاهی انداخت و خداحافظی کرد. مادر گفت: چه بی ادب . همه در سکوت به سمتی نگاه کردند. انگار با هم بیگانه بودند. آنها در یکی از اولین واگن ها نشسته بودند...
کنگره :
BP24/84/ش9س7
نظر دیگران //= $contentName ?>
ازآخرش انتظاردیگه ای داشتم ولی جالب بود...
khob o ghashang...