کتاب "گناه و گلوله" مجموعه ای است از خاطرات ارزندۀ یکی از فرماندهان دفاع مقدس . فرمانده ای شجاع که در سنین جوانی به برکت نفس قدسی امام خمینی (ره ) همانند بسیاری از جوانان دیگر، ره صد سالۀ عشق و عرفان را یک شبه پیمود و برای اثبات این نکته که عرفان فقط لقلقۀ زبان نیست عرصۀ جهاد را برگزید.
سردار رشید اسلام شهید حاج مهدی میرزایی در سال 1341 در شهر مقدس مشهد دیده بر جهان پر رمز و راز هستی گشود. او در خانواده ای مذهبی و با شرایط دشوار اقتصادی کودکی را سپری کرد. هوش و ذکاوت، حس کنجکاوی و تحرک و انرژی فراوان او از همان کودکی برجسته و قابل توجه بود.
او در محیطی که خانوادۀ مذهبی اش آن را فراهم کرده بودند احکام الهی را در همان سنین آموخت پس از آن که دوران تحصیل را در مقطع ابتدایی به پایان برد علی رغم آنکه در تحصیل موفق بود. شرایط پیرامون، او را به میدان کار و تلاش راهی کرد. در محیط کار نیز استاد کاری متدین در مسیر زندگی او قرار گرفت. او، مهدی را به وادی سیاست کشانید و از این رهگذر چند سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی با مبارزات انقلابی امام خمینی (ره ) بر علیه رژیم پهلوی آشنا شد. جلسات مخفیانه ضد رژیم مکانی بود تا مهدی را در جریان مبارزات آبدیده تر کند.
در بخشی از این کتاب می خوانید:
میرزایی توی جبهه دمپایی پایش می کرد و همه جا با همان دمپایی می رفت. توی خط، توی میدان مین، یا حتی به جلسات فرماندهان.
وقتی مورد سؤال واقع می شد، می گفت: «اصل آن است که من کارم را انجام بدهم، با دمپایی هم می توانم کارم را انجام بدهم»
بعد که پاسدار شد و لباس سپاه را تنش کرده بود، در شهر بستان او را دیدم که قیافۀ خیلی جدی پیدا کرده بود. لباس سپاه را پوشیده و چکمه پایش بود. بی اختیار خنده ام گرفت. او هم چند نفر را که آن جا بودند مرخص کرد و پیش من آمد و گفت: «مسعود تو را به خدا نخند.»
گفتم: «به تو نمی آید این طور شَق و رَق راه بروی. دمپایی هایت کو؟»
گفت: «باور کن مجبورم خودم را این طوری نگه دارم، دلم لک زده یک لحظه آن دمپایی ها را پایم کنم، این طوری عذاب می کشم!»
کنگره :
DSR1626/م97ف9 1386