کتاب فاطمه ی شهر قم بازنویسی بیست حکایت از کرامات آن بانوی بزرگوار است. این حکایات با تکیه بر وقایع مستند برگرفته از کتاب کراماتی از کریمه ی اهل بیت(ع) نوشتهی علیرضا سبحانی نسب ارائه شده است. این اثر به قلم حجت الاسلام ابوالفضل هادیمنش و تصویر گری خانم خدیجه حسینی میباشد.
حکایتها همه واقعی، باورپذیر و مستند میباشد. این اثر نه تنها به اطلاعاتی پیرامون کرامات آن حضرت بسنده کرده، بلکه هر کس با خواندن این اثر، به عمق پیوند ایمانی او به این خاندان افزوده گردیده، دل خواننده جلایی تازه می یابد و محبت خاندان پیامبر در قلب و دیده وی هویدا گردد.
کفشداری
انگار آتش از آسمان می بارید، پنکه ی گوشه ی کفشداری هم خراب بود و کار نمی کرد. علیرضا چهار پایه ی آهنی را کنار کشید و گفت: حاجی من با اجازه ات یک دقیقه می روم تو و بر می گردم.
حاج صفر علی خمیازه ای کشید و سر را خاراند:
باشد آقا جان! برو التماس دعا
او می دانست که علیرضا برای چه می رود. او هر شب وقتی سرشان خلوت می شد و زائران کم کم حرم را ترک می کردند بالای سر حضرت می رفت و نماز حاجت می خواند.
علیرضا، جوان پاکی بود؛ اما طفلی وضع مالی خوبی نداشت. او تازه زن گرفته بود؛ ولی چون نمی توانست خانه ای اجاره کند با پدر و مادرش زندگی می کرد. آن ها هم پیر و از کار افتاده بودند.
همه اول زندگی پی خوش گذرانی و تفریح می روند؛ اما علیرضا هیچ جایی نداشت که برود. پولی هم در بساط نداشت. روزها با تر و خشک کردن پدر و مادری بیمار در آن خانه ی کلنگی سپری می شد و او دم بر نمی آورد.
چه آرزوهایی برای ازدواج درسر داشت؛ اما هیچ کدام آن ها عملی نشد. و علیرضا خوشحال بود که که دعای پدر و مادر پشت سرش است. گاهی همسرش به او گله می کرد؛ همیشه حرف های عاقلانه ی علیرضا او را آرام می نمود.
سراغ جامهری رفت و یک مهر تمیز برداشت. بوسید و به پیشانی گذاشت. به مسجد بالاسر رفت. چند روز پیش او مجبور شده بود از یکی از همکارانش پول قرض بگیرد. حالا پول نداشت که قرض خود را ادا کند. او گاهی خودش را از همکارش مخفی می کرد تا نکند او یاد طلبش بیفتد و آن را بیفتد و آن را بخواهد. گوشه ی دنجی پیدا کرد و به نماز ایستاد ...
همسایه
حاج تقی کرکره ی مغازه را بالا زد و کلید به در انداخت. او عادتش بود اول رو به حرم می ایستاد و یک سلام به حضرت معصومه(ع) می داد و بعد شروع به خواندن زیارت نامه ی ایشان می کرد.
او زیارت نامه را از حفظ بود. همین طور که کارهایش را می کرد. زیر لب زیارت نامه هم می خواند. به جمله ی یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه که می رسید دست از کار می کشید و این جمله را رو به حرم می گفت.
حاج تقی، عبافروش بود و تنها مشتری های او طلبه ها بودند. گاهی هم کسانی که می خواستند یک عبا برای نماز داشته باشند سراغش می آمدند.
حاج تقی جلوی مغازه را هم جارویی زد و داخل آمد. قرآن را برداشت ...
برای شرکت در مسابقه کتاب فاطمه ی شهر قم اینجا کلیک کنید
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاب جالب و مطالب مناسبی برای درک و فهم هر پایه سنی می باشد ومن از تلاش و کوشش شما عزیزان کمال شکر و قدر دانی ...