کتاب نمک گیر جلد یک از مجموعه پیرغلامان حسینیه ایران؛ خاطرات حاج حسین برزگر، سردسته هیات خلف باغ یزد است که انتشارات شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. پیرغلامان و ذاکران قدیمی اهل بیت (ع) تجربه های ارزشمندی برای انتقال به مداحان نسل جوان و مردمی دارند که در مراسم و مجالس عزاداری ائمه اطهار (ع) شرکت می کنند؛ تجربه هایی که هر کدام می تواند مسیر را برای عرض ارادت مخلصانه و بندگی صحیح فراهم و مسیر سلوک را هموار کند.
در دورانی که معنای دین داری تغییر کرده است خواندن زندگی این بزرگ مردان می تواند زندگی جوانان پر شور حسینی را تغییر دهد. مجموعه کتاب های پیرغلامان حسینیه ایران یک راهنما است برای تمام کسانی که می خواهند با حقیقت زندگی این بزرگواران آشنا شوند.
جمعه ها آقا سیدعلی اصغر، عمامه به سر، عبابه دوش و عصابه دست از محلهٔ سرتل می آید. بی منبر و بلندگو و حتی صندلی می نشیند به خواندن.
گاهی ننه با لحاف تشک و چادرشب برایش یک بلندی درست می کند، گاهی هم نه. رُفت وروب خانه را اگر برسیم، انجام می دهیم و اگر نرسیم، نه! گاهی گلاب می ریزیم توی مشت مشتری های روضه و اسپند دود می کنیم و گاهی نه! درِ اتاق ها توی هم باز می شوند. گاهی مردی توی خانه هست و می نشیند دوروبَرش و گاهی نه! در اصل کرکرهٔ هفته خوانی را نباید کشید پایین. بودن یا نبودن هیچ چیز یا کسی نباید مانع برقراری جلسه بشود. ننه و عمه صفا و خاله و بی بی لای در چوبی دولته ای را باز می گذارند که صدا به گوششان برسد.
آقا سید اول یکی دو تا مسئله دربارهٔ نجس و پاکی و احکام دایه گرفتن می گوید و بعد هم از هرچه بگذریم سخن دوست خوش تر است! درست در همین موقع همه خودشان را جمع وجور می کنند و صاف وصوف می نشینند. جوری که انگار مسئلهٔ مهمی از قلم افتاده باشد و باید محکم تر گوش بدهند. بچه تر که بودم به گلی گم کرده ام که می رسید می زدم بیرون.
توی دنیای کوچک خودم بارها نشسته بودم یک گوشه و از خودم پرسیده بودم چرا ننه کز می کند جفت آن یکی پشتی ترمهٔ زری لیلی و مجنونِ جهازی اش و چشم هایش می رود توی یک عالم دیگر. مات می شود. بعد همه یک هو می زنند زیر گریه. معنی این کارها چیست. بعدترها برای اینکه مثل بزرگ ترها باشم، خودم را می زدم به گریه. راستش بعضی وقت ها از گریهٔ بقیه بغض می کردم. مرد نباید گریه کند. تازه آن هم بابای قوی من که نانوا بود و آتش می خورد.
برایم عجیب بود چرا بعد از این قصهٔ هفتگی همه چای می خورند. سعی می کردم وقتی برگردم که روضه خوان می گوید: «همه روی کندهٔ زانو بنشینند و دست ادب به سینه بگذارند.» من این دست ادب را خیلی دوست داشتم. گاهی هم بابا خودش بی وقت برایمان روضه می خواند.
می نشست وسط هال از کربلا و امام حسین و شمر لعین می گفت. شمر لعین اصلش مال شبیه خوانی تعزیه بود. با فاطمه و حسن و علی حلقه می زدیم دورش.
بچهٔ سوم خانه بودم؛ ظلم و شیطان. فکر می کردم این ها فقط قصه اند؛ مثل داستان های دیگر که معلوم نیست افسانه هستند یا واقعیت. آبجی فاطمه مسئول چای روضه است؛ یک سینی مسی گرد لب کنگره ای را پر از استکان های انگشتی سادهٔ بی دسته و نعلبکی های چینی که عکس شاه سیبیل دررفته توی یک قاب قرمز رویش چاپ شده و یک قندان استیل نگین آبی برمی دارد و می آید سراغمان.
یک خط درمیان سکینه خادم هم سروکله اش توی روضهٔ صبح پیدا می شود.
زن سیدهٔ بیوه ای که نظر هم می گیرد. بعد روضه یک تکه نبات می گذارد سر روسری زن ها و گره می زند. بعد هی وجب می کند و دعا و قرآن می خواند تا نظر از آدم دربرود. سه شنبه ها غروب هم ترس بچه ها و غشی ها را برمی دارد. در عوض مردم قند و نبات یا چای و برنج و پارچه برایش می برند.
گاهی هم سروکلهٔ آذردخت پیدا می شود. گبر است. یک شلوار ورمالیدهٔ نخی با گل های ریز خوش رنگ و یک روسری بلند می پوشد که یک پر آن سر زانویش وول می زند. یک قدح بزرگ آش می پزد و دم در می دهد برای حاجتش و می رود.