کتاب دیده بان 25 خاطرات شهید مدافع حرم محمود رادمهر است که به کوشش مصیب معصومیان به رشته تحریر درآمده است. نویسنده داستان که خود یک کارشناس خبره مسائل سوریه است و از ابتدای شروع بحران در سوریه در این کشور حضور داشته است، چنان وضعیت داخلی سوریه را به قلم و تصویر می کشد که گویی خواننده نیز به همراه گروهی که در حال گشت زنی در مناطق مختلف سوریه هستند، به همراه آنان و همسفرشان می شود.
محمود که شهید شد، احساس دل تنگی شدیدی می کردم. شب بلند شدم و نمازی خواندم. شاید نماز دلتنگی. سرم را پایین گرفتم، طوری که بتوانم راحت به او بگویم و دل تنگی ام را رفع کنم. گفتم: «پسر تو کجایی؟ بعضی ها می گن شهید نشدی، بعضی ها می گن شهید شدی، آخه یک چیزی به ما نشون بده. یک ارتباطی، حرفی، چیزی. . . . »جانمازم را جمع کردم و رفتم خوابیدم. خواب دیدم در جایی مثل یک بیابان وسیع هستم. وسط این بیابان مسجدی است و چند جاده به این مسجد وصل می شود با یک حیاط بزرگ. پشت در مسجد را هم می بینم که امتداد همان بیابان است.
من با جمعیتی در مسجد بودم که از دور دیدم محمود می آید. وقتی دیدم از دور می آید، بیرون مسجد خودم را به او رساندم. با همان لبخندی که همیشه به لب داشت، رسید.
دست داد و سلام کرد.حالا در خواب حواسم هست که شهید شده. سه چهار باری او را در آغوش گرفتم و دوباره رهایش کردم. بعد دستش را گرفتم که حرکت کنیم. همان حرف سر سجاده را اینجا به او زدم و گفتم: «کجایی پسر؟ اصلاً معلوم هست کجایی؟ هیچ اطلاعی به ما نمی دی چرا؟ بهم بگو! »
گفت: «نگران نباشید، ما کار داریم. به ما مأموریت های جدید دادند. ما دنبال اجرای مأموریت های جدیدمان هستیم. » باهم قدم می زدیم و حرف می زدیم. درحالی که دستش را گرفته بودم، گفتم: «چه مأموریتی به شما دادند؟» خندید و گفت: «مأموریت ها فرق می کند. » چشم باز کردم، بیدار شدم.