امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 34,000

نظر دیگران

نظر شما چیست؟

معرفی کتاب کوردلیا وینسلتون دختری از کارمودی

 کتاب کوردلیا وینسلتون دختری از کارمودی، درونمایه‌ای آمیخته از خیال و واقعیت دارد. نویسنده در این کتاب زندگی دختری کانادایی، به تصویر کشیده‌است که زندگی ساده‌اش بر اثر پیشامد جنگ جهانی یکم، او را به سفری نامعلوم در جهان هستی می‌کشاند و درگیر ماجراهایی می‌شود و پس از پایان جنگ، به جزیره‌اش در کانادا برمی‌گردد. نویسنده در کتاب کوردلیا وینسلتون دختری از کارمودی، تلاش در خلق داستانی داشته‌است تا فرهنگ کشورهای درگیر جنگ را به هم نزدیک نماید و سبب همبستگی و دوستی این مردمان و نکوهش این جنگ گردد. شخصیت‌های این کتاب، جز شخصیت‌های تاریخی، وجود خارجی نداشته و همگی ساخته و پرداخته‌ی ذهن او می‌باشند، اما هر یک دهنده‌ی پیامی باارزش و متفاوت به شنونده خواهند بود، به راستی این شخصیت‌ها به ما خواهند گفت که زندگی ساده‌ی یک آدم چگونه می‌تواند با اراده‌ی افراد دیگر، خدشه یافته و به کلی دگرگون شود. آن‌ها نماد کسانی هستند که قربانی خواسته‌های شوم دیگران شده‌اند و می‌خواهند از این تنگنا بگریزند. آن‌ها به ما خواهند فهماند که شباهت‌ها در زندگی مردم بیشتر از تفاوت‌هاست و حتی اگر تفاوتی هم هست می‌توان آن را به اشتراک گذاشت و دیگران را در آن سهیم نمود.

در کتاب کوردلیا وینسلتون دختری از کارمودی، موفقیّت زنان و کودکان در زمینه‌های گوناگون بیان و سعی زنان به ویژه زنان ایرانی برای دست یافتن به حقوقی برابر با مردان شرح داده شده است. در این کتاب گوشه‌ای از تلاش‌هایی که دختران و زنان ایران در زمان پس از انقلاب مشروطه انجام داده‌اند تا راهی برای بیرون آمدن از خفقان و پیدا کردن استقلال بیابند بیان گردیده است. در داستان کتاب، سنت‌های غلط و نابجا جهت تربیت فرزندان نهی شده است و کوشش بر آن بوده تا راهی درست برای آموختن آداب و تربیتشان، نشان داده‌ شود.

گزیده کتاب کوردلیا وینسلتون دختری از کارمودی

هجده ماه دسامبر بود و ۳ هفته از روز مسابقه گذشته بود و ماریان و فرانس هر دو در بیمارستان هنوز بستری بودند و این باعث شده بود که نتوانند به مدرسه بیایند. در کلاس، آقای پرسی داشت ریاضیات درس می‌داد. بچه‌ها آرام و بیصدا نشسته بودند و به درس گوش می‌دادند تا این آقای پرسی کوردلیا را پای تخته صدا کرد و گفت تا تمرینی را حل کند و او نتوانست؛ یکی از اخلاق‌های بد و زننده‌ی آقای پرسی توهین و استهزا به بچه‌ها در صورت اشتباه در تمرین بود. او به تندی رو به کوردلیا کرد و گفت:«نکنه فکر می‌کنی ریاضیات بدردت نمی‌خورد ها، من هم کودنی مثل تو را در کلاسم نمی‌خواهم.» کوردلیا که تا پایان جمله اول خشکش زده بود با شنیدن کلمه‌ی کودن و صدای خنده‌ی ژان، بغضش ترکید و با حرکتی سریع تمامی وسایلش را جمع کرد و گریان همچون ابر بهاری خود را به در کلاس رسانید که آقای پرسی فریاد زد:«چکار می‌کنی؟ چرا داری از کلاس می‌ری؟»کوردلیا مکث کرد و رو به آقای پرسی، گریه‌کنان گفت:«من می‌رم چون شما ارزش خودتان را ثابت کردید، که البته ارزشی هم در کار نیست.» سپس بیرون رفت و در موقع پایان روز و اتمام مدرسه برای تلافی جلوی دانش‌آموزان تمامی وسایلش را که با کمربندی کوچک بهم بسته‌بود چنان بر سر ژان کوبید که شیشه‌های شیر و دواتش خرد شدند و محتویاتشان بر روی همه‌جا پاشیدند و کتاب‌ها و دفترها پاره‌پاره و لوحش تکه‌تکه شد حتی قلمش هم شکسته و لباس‌های ژان را خراش داده بود. کوردلیا هق‌هق کنان گفت:«ژان، بیا سنگ سفید هنوز کارم با تو تموم نشده.» ژان با چنان نفرتی فریاد زد:«باشه.» سی دقیقه بعد هر دو در سنگ سفید مقابل هم بودند که ژان به حرف آمد:«منو ...» کوردلیا گفت:«حرف نزن، تو هم درست مثل اون (آقای پرسی) هستی بی‌احساس و بی‌دل، تو تنها دوست صمیمی‌ام بودی، تو یاورم بودی، تو رو به اندازه توماس دوست داشتم اما تو منو مسخره کردی منو جلو همه‌ی بچه‌ها شکستی منم تو را می‌شکنم جریان درون مدرسه اولش بود.» سپس به سمت ژان حمله‌ور شد و او را زیر رگبار مشت و لگدهایش گرفت. ژان نیز به سمت کوردلیا هجوم برد و با کشیدن موهایش و مشت و لگد زدن به او پاسخ حمله را داد بعد از یک ساعت جنگ و دعوا هر دو بی‌رمق شده بودند که ناگهان کوردلیا چنان مشتی به صورت ژان زد که او زخمی و بیهوش شد و خونش دست‌های زیبای کوردلیا را رنگین کرد. کوردلیا یک لحظه مات و مبهوت ماند؛ خشکش زده بود، ترسیده بود. آیا ژان مرده بود؟ ناگهان از روی ترس و نگرانی جیغی زد و گریه‌کنان و لرزان به سوی او رفت و گفت:«ژان، ژان تو زنده‌ای؟ به من جواب بده اگه زنده‌ای. من نمی‌خواستم تو رو بکشم. نمیر خواهش می‌کنم نمیر.» ژان به هوش آمد و وقتی کوردلیا را خونین و آشفته دید پرسید:«خونی شدی؟ زخمی شدی؟» کوردلیا گفت:«نه، این خون تو است. می‌ترسیدم مرده باشی.» ژان گفت:«من نمی‌دونم تو منو می‌بخشی یا نه؟ ولی از تو معذرت می‌خوام که تو را زدم و به تو خندیدم.» کوردلیا گریان پا به فرار گذاشت و به ژان گفت:«برو، دیگه نمی‌خوام تو را ببینم؛ هرگز.» وقتی هر دو از یکدیگر جدا شدند و به خانه‌هایشان رفتند، ماجرا را برای والدین خود تعریف کردند. ژان احساس پشیمانی و عذاب وجدان می‌کرد و نمی‌توانست خودش را ببخشد حرف‌های کوردلیا در سرش می‌چرخید و او را خسته کرده بود. کوردلیا خود را بر روی تختش انداخت و گریه کرد، آن قدر گریه کرد که چشمانش سرخ شد. او تا شب گریه کرد حتی دست‌های خود را نشست و نهار و شام هم نخورد، هر چه مادرش و توماس برایش خوراک می‌آوردند پس می‌داد و می‌گفت:«برید، می‌خوام تنها باشم.» تا آن که او بی‌حال شد و با لباس‌های پاره و سر و وضعی نامرتب و کفش‌های خاکی شده و دست‌های خونی‌اش به خواب رفت...


صفحات کتاب :
310
کنگره :
PIR8335‬
دیویی :
‭8‮فا‬3/62‬
کتابشناسی ملی :
8466902
شابک :
978-622-292-558-1
سال نشر :
1400

کتاب های مشابه کوردلیا وینسلتون دختری از کارمودی