کتاب بی پایان، روایتی است از نبرد انسان با خود. روایتِ سربازانی است که خود از جنگ برگشتند، اما روانشان هیچگاه بازنگشت. نبردی که با تیر و تفنگ باشد، در آخر روزی به پایان می رسد، اما نبردی که انسان با خودش دارد، بیپایان است.» این کتاب تمام صحنه های دلخراش از وجود داعش را در ذهن خواننده تداعی می کند و از افرادی می گوید که حتی پس از رهایی از جنگ با داعش روح شان اسیر حوادث جنگ می ماند،
در خانه را محکم بست و با سرعت از پله ها بالا آمد. وقتی در هال را باز کرد، بچه هایش نگران پشت در ایستاده بودند.
- داعشیا! داعشیا رسیدن! رباب با دست به سرش زد: «یا حسین!» عبدالله گفت: «دیشب که می گفتن پنج کیلومتری شهرن.»
- نمیدونم. اون سر میدون ماشینشون رو دیدم.
- آخه چطور؟ ... دیروز این همه سرباز تو شهر بود. ایرانیام بودن. برای ابراهیم مهم نبود داعش چطور وارد شهر شده؛ فعلا باید بچه هایش را نجات می داد. به اتاق پشتی رفت و کنار پنجره ایستاد. از آن سمت، صدای گلوله و راکت به گوش می رسید؛ اما خبری از داعش نبود. نقشه ای به ذهنش رسید.
- عبدالله، اون نردبون رو از انباری بیار. رباب، توام هرچی پول داریم، با چارتا لباس بریز تو ساک. شنیده بود بعضی از شیعه ها را زنده زنده در آتش می سوزانند. خدایا خودت به خیر کن. من به درک، به بچه هام رحم کن.