امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 5,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب وداع

کتاب وداع یک داستان واقعیست. لحظه به لحظه آن تجربه مادرانه ایست که با تمام وجود خود از دست دادن فرزندش را تجربه کرد. لحظاتی که شاید نفس کشیدن را فراموش کرد ولی در سکوت تحمل کرد.

مادری که کودک 11 ساله اش را با بیماری سرطان از دست داد و عمری حسرت این تقدیر را به دوش کشید. کلمه به کلمه واقعی و تجربه شده است، هر کلمه با قطره اشکی همراه بوده که از چشم بی رمق مادری داغدیده بر کاغذ تحریرش چکیده است. دفتر زندگی نیما در تاریخ 8/4/1378 گشوده شد. او در شهریور ماه 1389 به تومور مغزی مبتلا شد و بعد از 4 بار عمل سنگین مغز در تاریخ  8/1/1390 چشمانش برای همیشه بسته شد. 

گزیده کتاب وداع

من و او از درون می سوختیم او از داروها و من از عذابی که عزیزم می کشید و فقط می توانستم نگاهش کنم و زجر بکشم. سرم را آرام روی تخت گذاشتم نمی خواستم اشکهایم را ببیند و بیشتر عذاب بکشد زندگی ما شده بود رعایت حال هم گرچه می دانستیم درونمان آتش است ولی نمی توانستیم آن را بروز دهیم. سرم را بلند کردم نیما نگاه پر معنایی به من انداخت انگار می دانست برای چه سرم را روی تخت گذاشتم صورتش سیاه و کبود شده بود وحشت کردم با نگاهش با من هزاران حرف نگفته اش را میزد صدایش بغض داشت و فقط تنها یک کلمه گفت لب های بی رمقش را تکان داد و گفت: ما...ما...ن

جانم مامان عمرم مامان چیزی می خوای قربونت برم؟ تمام شد پسرم ساکت شد و دیگر هیچ کلمه‌ای نگفت. تمام بدنم می لرزید انگار تشنج کرده بودم به سمت پرستار دویدم: خانم پسرم سیاه و کبود شده حالش خوب نیست از هوش رفت. پرستار با بی اعتنایی سری تکان داد حتی به او نگاه هم نکرد گفت: چیزی نیست خانم رزیدنت تازه معاینه اش کرده و الان اینجا نیست.

تمام عمرم را در بیمارستان کار کرده بودم منم مثل اینها پرستار بودم ولی به یاد نداشتم که جان انسانها اینقدر برایم بی اهمیت باشد اما الان آنقدر دستپاچه بودم که تمام اصطلاحات کاری و حتی اسم خودم را هم فراموش کرده بودم مغزم هنگ کرده بود و هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسید فقط گفتم: خانم من خودم پرستارم پسرم سیاتوز شده ولی اونقد استرس دارم که نمیتونم درست حرف بزنم خانم پسرم از هوش رفته چرا گوش نمیدین اینقد براتون بی اهمیته؟

پرستار کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشه الان زنگ می زنم. سریع گوشی تلفن را برداشت تمام بدنم می لرزید و فقط به نیما خیره شده بودم قدرت انجام هیچکاری را نداشتم. چند لحظه بعد صدای پرستار را شنیدم که گفت: الان میاد. و پس از چند لحظه دکتر وارد اتاق شد. نگاه بی تفاوتی به نیما انداخت و گفت: چیزی نیست خانم، خوبه. و بطرف میز پرستار رفت.

نیما دوباره برای چند لحظه چشم هایش را باز کرد نگاه مظلومانه ای به من انداخت و خیلی آهسته و بی رمق گفت: ما.... ما.. ن ما...ما.... ن سر..... م در......د....... می.... کنه. جان مامان دکتر اینجاست الان بهش می گم. اما چشمانش را بست و دوباره ساکت شد. فریاد زدم: دکتر........................ دوباره بیهوش شد دکتر. دکتر بطرف تخت آمد تا چشمش به صورت کبود فرشته من افتاد جا خورد و در حالی که صدایش می لرزید گفت: خانم پرستار ست احیا... زود باش لطفا سریع.

صفحات کتاب :
55
کنگره :
PIR8349‬‬
دیویی :
8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
7640373
شابک :
978-622-266-206-6
سال نشر :
1400

کتاب های مشابه وداع