کتاب پدر سرگی روایت گر زندگی شاهزاده جوانی است که یک روز قبل از مراسم نامزدیاش و با اطلاع از اینکه نامزدش قبلا معشوقه تزار بوده، نامزدیاش را به هم میزند و سپس با هدف راهب شدن راهی صومعهای میشود.
در ادامه داستان خواهیم دید که شاهزاده جوان با وجود پوشیدن لباس رهبانیت نیز نمیتواند بر خواهشهای نفسانی خود غلبه کند. او مردی است که همواره از زندگی خود ناراضی است و برای بزرگ شدن در نگاه مردم به هر کاری دست میزند. پس از مدتی زندگی در صومعههای مختلف، به چنان شهرتی دست مییابد که مردم از نقاط دور و نزدیک به ملاقات او میآیند.
مادر همراه پسرش رفت و یک ماه بعد نوجوان شفا یافت و در آن ناحیه، معروف شد که نفس مقدس پیر پارسا، پدر سرگی شفابخش است. از آن به بعد هفتهای نمیگذشت که حاجتمندانی به نزد او نیایند و بیماران خود را نیاورند و از او شفا نخواهند و چون یکبار تسلیم شده بود نمیتوانست کمک خود را از دیگران دریغ کند و دستبرسر بیماران میگذاشت و دعا میکرد و بسیاری از دعای او شفا مییافتند و شهرت پدر سرگی فراگیرتر میشد»
«من به بهانه اینکه برای خدا زندگی میکنم برای انسانها زندگی کردم و این زن برای خدا زندگی میکند و حالآنکه گمان میکند برای انسانها زندگی میکند».«پس این بود معنای خواب من. پاشنکا سرمشق خوبی میبود برای من. ولی من به راه او نرفتم. خدا و خدمت او را بهانه کردم و چشم به مردم داشتم.
پاشنکا برای خدا زندگی میکند، به این خیال که برای مردم زنده است. بله یک کار نیک، یک پیاله آب که بیطمع پاداش به تشنهای داده شود ارجمندتر از همه کارهای خوبی است که من در راه مردم کردهام. از خود پرسید: آیا به راستی ذرهای نیت صدق نسبت به خدا در دل من بود؟ و جوابش این بود: بله بود، اما هر چه بود با علف هرز شهرت خواهی و شهوت نام در چشم مردم، پوشیده و آلوده شده بود. بله برای کسی که مثل من برای کسب نام در نظر مردم زندگی کرده خدا وجود ندارد. من از این پس به جستجوی خدا خواهم رفت».