کتاب مرز سایه درباره جوانی است که شغل دریانوردی در کشتی تجاری را رها کرده و ناخدایی یک کشتی کوچک را بر عهده میگیرد. جوزف کنراد این کتاب را بر اساس تجربیات شخصی خودش نوشته است. کنراد مدتزمان زیادی از عمر خود را در دریا گذراند. او نیز مانند شخصیت اصلی داستانش، بیهیچ دلیل مشخصی، از کارش در دریا کنارهگیری کرده و هنگامی که پیشنهاد ناخدایی کشتی به او داده شد، آن را پذیرفت. موضوع اصلی داستان کنراد، دریانوردی و ماجراهای بسیار آن نیست؛ بلکه تحولات درونی و سیر تفکرات شخصیت اصلی داستان است. به عبارتی، عبور از «مرز سایه»؛ که کنراد آن را معادل گذر از خامی میداند. داستان کنراد، برخلاف داستانهای دریانوردی رایج، ماجراجویانه نیست؛ هیجانی ندارد؛ بلکه برعکس؛ مراد نویسنده همین عدم وقوع ماجرا، رخوت و یکنواختی است.
علیرغم یکنواختی بیرونی، میان جوانی که در ابتدا گام به عرصه کشتی میگذارد، با جوانی که در پایان، از آن قدم بیرون میگذارد، فرسنگها فاصله است... این داستان نوعی اعتراف، از عمق وجود ناخدای جوان و به عبارتی، کنراد است که صمیمانه و بیپرده، برای مخاطب بیان میشود. ما از نزدیک، با افکار و تغییر و تحولات درونی شخصی آشنا میشویم که شاید بیش از آنچه گمان میبریم، قادر به درکش باشیم؛ چرا که کنراد، سخن از روح انسانی مشترک دارد...
فقط جوانها چنین لحظاتی دارند. نه آنها که خیلی جواناند. آنها که خیلی جواناند، به مفهوم واقعی کلمه، هیچ لحظهای ندارند. خاصیت اوایل جوانی این است که شخص به لحاظ استمرار زیبای امیدی که هیچ وقفه و دروننگری ای نمیشناسد، همیشه جلوتر از زمان خود زندگی میکند. آدم در کوچک دوران پسربچگی را پشت سرش میبندد و وارد باغی لبریز از سحر و جادو میشود. حتی سایههای این باغ نیز تلالوی نوید و مژده دارند. هر پیچ جاده اغواگر و فریبنده است؛ و دلیلش این نیست که این سرزمین یا قلمرو کشف نشده است. انسان میداند که همه ابنای بشر از همین مسیر گذر کردهاند. آنچه انسان از آن توقع تجربه احساسی یکه دارد، جذبه تجربه جهان است. بخشی کوچک که از آن خود انسان باشد».
توصیف زیبای کنراد از دوران جوانی، نشان از درک ژرف او نسبت به عمق وجود انسان دارد. کنراد در ادامه مینویسد: «و زمان هم همچنان ادامه مییابد تا سرانجام انسان در پیش رو مرز سایهای را میبیند که به او هشدار میدهد قلمرو اوایل جوانی دیگر به پایان رسیده و باید پس سر گذاشته شود. این دوره ای از زندگی است که در آن چنین لحظاتی فرا خواهند رسید. چه لحظاتی؟ خوب، لحظات ملال، خستگی، نارضایتی، لحظات شتابزدگی. منظورم لحظاتی است که جوانها به اقدامات عجولانه گرایش دارند، مثلا ازدواج ناگهانی یا رهاکردن یک شغل و حرفه بدون هیچ دلیل موجهی.» ناخدای جوان داستان، مانند خود کنراد، به جایی رسیده است که دیگر نمیتواند ادامه دهد. او دلیلی برای کنارهگیری از کار و زندگیاش ندارد؛ اما دلیلی هم لازم نمیبیند. او به لحظهای در زندگی رسیده و تصمیمی میگیرد که از او آدمی دیگر خواهد ساخت... .
«و من ناگهان همه اینها را رها کردم. درست مثل پرنده ای که از روی شاخهای دنج و راحت پر بکشد، آن کار و کشتی را رها کردم. پنداری ناگهان و بیاختیار از جایی صدای زمزمهای شنیده یا چیزی دیده بودم. خب، شاید! یک روز حق کاملا با من بود و روز دیگر همه چیز بر باد رفت. شکوه، شیرینی، جذابیت، رضایت همه چیز. میدانید منظورم چیست؟ این لحظه هم یکی از آن لحظههای خاص زندگی بود. بیماری اواخر جوانی به جانم افتاد و من را با خود برد؛ یعنی من را از عرشه آن کشتی دور کرد».