کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم روایت روزگار غمگین دختر نوجوانی است که از آغاز تولد، خود را قربانی محیط زندگی خود میبیند. خانوادهای که کانون خود را فدای پیرامون کرده است. مرگ لیدیا در سال ۱۹۷۷ رخ میدهد و فصلهای کتاب بین روایت ماجراهای آن سال و گذشتهی این خانواده در دهه ۶۰ متغیر هستند.
جیمز، پدر خانواده؛ یک چینی متولد آمریکاست که در دانشگاه، تدریس میکند و همسرش یک زن آمریکاییست که همیشه رویای پزشک شدن داشته، اما به خاطر ازدواج و بچهدار شدن دانشکده را ترک کرده است. سلست اینگ در این کتاب به نقل معضلات خانوادههای چندملیتی و تفاوتهای نژادی در دهههای گذشته میپردازد. پس از مرگ لیدیا و مطلع شدن از اینکه اعضای خانواده چیز زیادی از دخترشان نمیدانند و اینکه بر خلاف تصورشان او هیچ دوستی نداشته است؛ رابطه آنها تحت فشار قرار میگیرد و تفاوتهای فرهنگی و نژادی بیش از پیش نمایان میشوند.
آن تابستان آنها دربارهی پدر و مادر نات هم پچپچهایی کردند؛ ولی مادر نات به خانه برگشته بود. مادر جک هنوز مطلقه و جک هم هنوز یاغی بود. و حالا؟ درست هفتهی قبل، وقتی با ماشین از جایی به خانه برمیگشت، جک را دیده بود که با سگش پیادهروی میکند. دریاچه را دور زده و وقت ورود به کوچهی کوچک و بنبستشان، جک دراز و بیقواره، از مقابل بانک میگذشت و سگش جلوتر از خودش شلنگتخته سمت درختی میرفت.
جک تیشرتی کهنه و رنگورورفته تنش بود و موهای حنایی رنگش نامرتب روی سرش فر خورده بود. وقتی نات با ماشین از برابرش گذشت، جک سرش را بالا گرفت و اندک تکانی به سرش داد، او سیگاری گوشهی لب داشت. نات با خودش فکر کرده بود، این حرکت بیشتر از سر شناختن بود تا سلام و علیک کردن. کنار جک، سگ هم به چشمهایش زل زده و حسب عادت یک پایش را بلند کرده بود، و لیدیا تمام بهار را با او گذرانده بود.
حالا نات به این فکر میکند که اگر این موضوع را بگوید، پدر و مادرش خواهند گفت، چرا قبلاً این موضوع را نگفته بودی؟ آنوقت مجبور خواهد شد بگوید که تمام آن بعدازظهرهایی که میگفته «لیدیا دارد با یکی از دوستانش درس میخواند» یا «لیدیا بعد از کلاس توی مدرسه مانده تا ریاضی کار کند»، درواقع منظورش این بوده که او با جک است یا دارد ماشین جک را میراند یا خدا میداند الآن با او کجا رفته. علاوه بر این: بردن اسم جک به معنای پذیرش چیزی بود که نات علاقهای به آن نداشت. اینکه جک درهرحال بخشی از زندگی لیدیا بود، اینکه ماهها بود به بخشی از زندگی او بدل شده بود.
پس از مرگ لیدیا، اعضای خانوادهاش به گونهای با بحران هویت مواجه میشوند. آنها در طی زمانی طولانی تمام آن چیزهایی را که متوجهش شده بودند، کنار یکدیگر چیدند و توی ذهنشان رفتارهای لیدیا را واکاوی و خواستههایش را مرور کردند. این کتاب به اشتباه هریک از اعضای آن خانواده اشاره میکند، به طوری که تاثیرات آن در طول داستان به طور روشن بر هرکدام از اتفاقات قابل مشاهده است. با وجود اینکه داستان این رمان در دههی 1970 اتفاق میافتد، بسیاری از مسائلی که شخصیتهای کتاب با آن مواجهند، امروزه بسیار مورد توجهاند. شنیدن این کتاب باعث میشود که پرسشهایی در ذهن ما پدیدار شوند و پاسخ به آنها و درکشان یقینا قابل تامل خواهد بود.