نظر شما چیست؟

معرفی کتاب با بهار می آید

کتاب با بهار می‌آید اولین داستان نوشته شده توسط «نیلوفر میرصالح» است، که در داوری آثار رسیده به مسابقه «خودنویس» توانسته است به مرحله نهایی راه یابد و برای داوری عمومی در اختیار کاربران قرار می‌گیرد. کتاب با بهار می‌آید روایت زندگی دختری به نام آواست که پدر و مادرش سال هاست از هم جدا شدن و او تنها زندگی می کند. با وجود گذشتن سال ها اما هنوز نتوانسته با این غم نداشتن خانواده کنار بیاد و هر بار به نحوی از این موضوع میرنجد. آوا دختر جوانی است که تنها است و با تنهایی خو گرفته است. او را به دنیا می‌آورند.

 راه رفتن و حرف زدن یادش می‌دهند و همین که توانست روی پاهایش بایستد رهایش می‌کنند و او می‌ماند و دنیای بزرگ و وهم‌انگیز مقابل چشمانش. دنیا با تمام آدم‌های رنگارنگی که هر روز رنگ عوض می‌کنند. نگاهش را دورش می چرخاند. می‌ترسد. از تاریکی، از سرما، از تنهایی...

گزیده کتاب با بهار می‌آید

با صدای زنگ گوشی لای پلک هایم را باز کردم. بی حال دستم را دُورم کشیدم تا صدایش را خفه کنم؛ اما پیدایش نکردم و سر آخر با چشم های نیمه باز نشستم. چشم هایم را به ساعت دوختم و با دیدن عقربه ها که عدد نه را نشان میدادند خواب از سرم پرید. از کنار پرده های تا نیمه کشیده شده به آسمان خیره شدم. تاریک نبود. ابر بود! بی توجه به گوشی که هنوز زنگ می خورد وارد سرویس بهداشتی شدم و چشم های پف کرده و موهای سیخ شده ام را از چشم گذراندم. لعنتی به اتوبوس نمی رسیدم!

شلوار لی را با چنان عجله ای پا کردم که آن یکی پایم درونش گیر کرد و محکم روی پارکت کف اتاق افتادم و آخ و ناله ام بلند شد. روز قبل مهران کلید را به من داده بود تا کافه را باز کنم و گفته بود خودش دیرتر می آید. گریه ام گرفت. حالا یا به خاطر شانس نمونه ام یا آرنجی که تیر می کشید. کلید را در جیب کناری کیف، کنار گوشی انداختم و بیرون زدم. امروز پانزدهم بود. پانزدهمین روز از دومین ماه پاییزی سال که با نم نم باران آغاز شده بود. تمام مسیر کوچه را دویدم و با نفس نفس سر خیابان ایستادم. حالا مگر تاکسی پیدا می شد! 

از ترس جرئت چک کردن گوشی را هم نداشتم. با دیدن سمند زردرنگی دستم را دراز کردم تا شاید من را ببیند که با پربودن ماشین حالم گرفته شد. به مسافران تاکسی که از مقابلم رد شدند با حسرت نگاه کردم و دوباره چشم دوختم به ته خیابان تا شاید تاکسی خالی ببینم. ده دقیقه بعد حسابی که خیس شدم؛ یک پژوی قراضهٔ سبز مقابل پایم ترمز کرد. تند خودم را جا دادم و گفتم:
«چهارباغ بالا» صدای پیامک گوشی ام بلند شد. بیرون کشیدم و قفلش را زدم. «سلام! دیشب حال میترا به هم خورد و اومدیم بیمارستان. خواهرت به دنیا اومد. » انگشتم روی صفحهٔ لمسی بیحرکت ماند و نام بابا که دو بار تماس گرفته بود بالای صفحه چشمم را زد. میتوانستم از همین پشت گوشی هم ستاره های خاموش نشدنی چشم های بابا را ببینم. نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

صفحات کتاب :
113
کنگره :
PIR8361
دیویی :
8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
7551798
شابک :
978-622-7459-43-2
سال نشر :
1400

کتاب های مشابه با بهار می آید