نظر شما چیست؟

گزیده ی کتاب آواز فک ها

کار تموم شده بود، پسرک روی اسکله­ ی کارخونه­ ی حلب­ سازی قایم شد و استراحت می­ کرد. پدرش به کمکش نیاز داشت و صداش زد :فین! فین!

فین پشت بشکه بود. اون از صبح زود با پدرش ماهیگیری کرده بود و فقط میخواست کمی با فُک­ ها شنا کنه. پدر از اینکه فین جوابش رو نداد عصبانی شد و با خودش گفت: پسر تنبل!

بعد خودش ماهی­ ها رو توی جعبه انداخت و توی آلونک حلب­ ها گذاشت. فین از روی اسکله شیرجه زد و به عمق آب رفت.

از کنار صخره ها و سنگ ها رد شد و به غاری رسید که توش فٌک ها جمع می­ شدند. آب، سبز رنگ و سرد بود، فُک­ های جادویی دوست های فین بودند و در حال شنا بودند.

فین رسید و به یک فٌک دست تکون داد. پوتین­ ها و پیراهنش رو از تنش کَند و به داخل غار شیرجه زد.

کتاب های مشابه آواز فک ها