نظر شما چیست؟

گزیده کتاب سفر ربکا

نمیدونم چند روز با کشتی مسیر رفتن به آمریکا رو سپری کرده بودیم. اما خوب یادمه که روز آخر، هوا سرد، مه آلود و بارونی بود.

ابرهای سیاه بالای سرمون، آفتاب رو پنهون کرده بودند. بارون با سرعت می ­بارید و نهایتا بعد از چند ساعت، بارون بند اومد.

همه­ ی افرادی که روی عرشه­ ی کشتی ایستاده ­بودن، با هیجان وصف ناپذیری، توی گوش هم پچ­ پچ می کردند. من کنار مامانم ایستاده بودم و اون هم انگشت­ هاش رو خیلی آروم مثل یک شونه، از لای موهام رد می کرد.

با اینکه روی عرشه­ ی کشتی فضای زیادی برای بازی کردن نبود، اما بچه­ ها با پاهای برهنه، دنبال هم می دویدن. پیرمردها هم یک گوشه، کنار هم نشسته بودند و شطرنج بازی می کردن.

کشتی همچنان در حال حرکت بود که ناگهان مجسمه­ ی آزادی رو دیدیم و اون مثل ملکه­ ی اقیانوس­ ها، از لابه­ لای ابر و مه پدیدار شد.

کتاب های مشابه سفر ربکا