کتاب یکی از آن سه نفر، نوشته بابک همدانی در زمینه داستان کوتاه هست که توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است.
آخ! چشمانم را به آرامی باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز پشت سرم درد می کرد، انگار ضربه ی بدی به سرم خورده بود. «لعنتی! من کجا هستم؟» همه جا کاملا تاریک بود. حتی یک سانتی متر هم معلوم نبود. سعی کردم با دست زدن به اطرافم، موقعیتم را بسنجم و بفهمم کجا هستم.
هنوز گیج بودم. آخرین چیزی که یادم میاد، باران تندی بود که شلاق وار بر زمین می خورد و من می خواستم سوار ماشین شده و به سمت خانه حرکت کنم. آن هم بعد از یک هفته پر مشغله و عذاب آور.