امتیاز
5 / 5.0

نظر دیگران

نظر شما چیست؟
کتاب بروید پیدایش کنید به قلم سید علیرضا مهرداد داستان زندگی و شهادت شهید عبدالحسین برونسی را روایت می کند.

شهید عبدالحسین برونسی در سوم شهریور سال 1321 در روستای گلبوی کدکن توابع تربت حیدریه به دنیا آمد.

عبدالحسین پس از چند بار تغییر شغل نهایتاً به شغل بنایی روی می آورد و تا هنگام پیوستن به سپاه این شغل را ادامه داد او همچنین ۵ سال همزمان باکار به تحصیل علوم اسلامی نیز می پرداخت. عبدالحسین همچنین از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی بود که چند بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شده و نهایتاً حکم اعدامش صادر گردید اما با وقوع انقلاب اجرا نشد. پیرامون یکی از موارد دستگیری می گوید:

در زندان به قدری جای ما تنگ بود که به نوبت چند نفر می خوابیدیم و چند نفر دیگر می ایستادیم. ما را شکنجه می کردند. همان اول که ما را گرفتند فکر می کردی چه کسی را گرفته اند. دور ما را گرفتند یک مسلسل را به پشتم گذاشتند دیگری را روی سینه ام و یکی هم سیلی می زد و می گفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه کسانی هستند. گفتم: من هیچ دوستی ندارم تک و تنها هستم، یکی از آنها گفت: نگاه کن پدر سوخته را هرچه کتک می زنیم رنگش تغییر نمی کند. می گفتند: تو را می کشیم، می گفتم: بکشید. به دهانم می زدند هر دندانی که می افتاد می گفتند پدر سوخته دندان هایش دارد می ریزد ولی کسی را لو نمی دهد.

برونسی پس از انقلاب به سپاه پیوست و در آغاز جنگ راهی جبهه شد. وی در این دوران مسئولیت های مختلفی داشت که در آخرین آن فرمانده تیپ هجدهم جوادالائمه بود.
به دلیل رشادت های وی و گروهانش در جنگ، رسانه های عراقی نیر بارها با غیض از او یاد کرده و صدام برای سر او جایزه تعیین کرده بود.

گردان بلال با فرماندهی برونسی در جریان عملیات والفجر ۳ موفق به تصرف ارتفاعات کله قندی و به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم یعقوب داماد و پسرخاله صدام گردید.

سر انجام عبدالحسین برونسی در سال ۱۳۶۳ طی عملیات بدر در شرق دجله به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد اما مفقودالاثر باقی ماند تا زمانی که پیکر ایشان پس از ۲۷ سال در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید دیگر کشف شد.

در بخشی از کتاب می خوانیم:
تابش آخرین اشعه های آفتاب بر دیوار خانه، دیوار را به دوقسمت نامساوی تقسیم کرده بود. قسمت کمترِ بالای دیوار روشن و پایین دیوار سایه بود. به همان سرعتی که خورشید به طرف مغرب می رفت، سایه خودش را از دیوار بالا می کشید و روشنایی می گریخت و اضطراب و نگرانی، همراه با تاریکی دنبال جای پا می گشت. هنوز تاریکی تمام حیاط بیست متری خانه را نگرفته بود که دلشوره تمام دل معصومه را گرفت.

وقتی بیاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ عکس العملش چگونه است؟ خواهد زد، نه؟ تا حالا که دستش را روی من بلند نکرده.

بعد خودش جواب خودش را داد: «خب، تا حالا من هم چنین کاری نکرده بودم»

صدایی در گوشش زنگ زد: «از بس که رو داده ای. تقصیر خودت است که تا حالا چیزی نگفته ای»

اگر به خانه ی پدرش نرفته بود، شاید این تصمیم را نمی گرفت. اما از همان صبح زود که عبدالحسین از خانه خارج شد، حسی او را به این وا داشت که لج کند. فکر می کرد شیطان در جلدش رفته. هر چه بود، خودش هم بدش نمی آمد امتحان بکند.

پانزده سالش بود که پا به خانه ی شوهر گذاشت. هرگز جرأت نکرده بود با شوهرش مخالفت کند. وقتی زمین های اصلاحات ارضی را قبول نکرد، وقتی به اجبار عازم مشهد شد و وقتی خانه رایگان ارباب را ترک کرد و به اجاره نشینی تن داد، همیشه گفته بود: «چشم»

اما چرا؟ نمی دانست. چیزی در رفتار عبدالحسین بود که همواره او را به تسلیم می کشاند. بیشتر از آن که زور و اجبار باشد، چیز دیگری بود که نمی دانست چیست. فقط می دانست قدرت مخالفت ندارد.

روزی هم که طلبه ها را آورد، معصومه به خودش نهیب زد که با شوهرش مخالفت کند اما فقط توانست ابرو در هم کشد و وقتی عبدالحسین با دهان پر خنده گفت: «این بچه ها را آورده ام نوکر امام زمان بشوند. خرجشان را هم خودم می دهم» معصومه با این که ته دلش اکراه داشت، رضا داد که چهارطلبه علوم دینی سربار زندگیشان شوند.

روزها درس بخوانند و شب ها تا دیر وقت با عبدالحسین بنشینند و بحث سیاسی کنند و نوار و رساله و اطلاعیه رد و بدل کنند. بعد هم غرغر صاحب خانه و حرف های در و همسایه شروع شد. با این وجود، تحمل کرد و دم برنیاورد. اما حالا چی؟ حالا که تصمیم خودش را گرفته بود. یعنی برایش تصمیم گرفته بودند و حالا که شروع شده بود، باید تا پایان راه می رفت.

هر چه باداباد. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. تازه خودم که تنها نیستم، پشتم به کوه بند است.

صدای گریه حسن، معصومه را به خود آورد. حیاط تاریک شده بود و نیم ساعتی از اذان مغرب می گذشت.

کم کم باید پیدایش شود.

می دانست که عبدالحسین بعد از پایان کار، به مسجد می رود. نمازش را می خواند و بعد با طلبه ها به خانه می آید. وقتی یادش آمد که هر آن ممکن است شوهرش وارد شود، دلشوره قلبش راگرفت و دوباره از خودش پرسید: «حالا چه اتفاقی می افتد؟»
سال نشر :
1385
صفحات کتاب :
85
کنگره :
‏‫‬‭‭DSR1625‏‫1385 ‭/ق‌6 6.ج‬
دیویی :
‏‫‬‭955/08430922
کتابشناسی ملی :
‭م‌85-2748
شابک :
‏‫‬‎964-2546-06-X

کتاب های مشابه بروید پیدایش کنید