کنار راه وزغی کوچک روی سنگی بزرگ نشسته بود . داوید هفت تیرش را از غلاف درآورد. ونشانه گرفت ، خووان گفت: شلیک نکن ،داوید هفت تیر را پایین آورد وبا تعجب به برادرش نگاه کرد. خووان گفت: سروصدای هفت تیر به گوشش میرسه . داوید گفت: دیوونه شدی ازاینجا تا آبشار 50 کیلومتر راهه. خووان با پا فشاری جواب داد: شاید نزدیک غارا باشه نه نزدیک آبشار. داوید گفت: فکر نمی کنم تازه اگرم صدای شلیک رو بفهمه یه لحظه هم به فکرمون نمیفته. وزغ هنوز همانجا نشسته بود دهان بزرگش را باز کرده بود وبه آرامی نفس می کشید. چشمان ماتش داوید را دنبال می کردند. داوید هفت تیر را دوباره بالا برد نشانه گرفت و شلیک کرد...