در روزی که نخستین تماس تلفنی از بهشت با دنیا برقرار شد، تِس رافرتی مشغول بازکردن جعبه ی چای کیسه ای بود.
دریییییننننگ!
اهمیتی به زنگ تلفن نداد و ناخن هایش را در پلاستیک جعبه فرو برد.
دریییییننننگ!
ناخن انگشت اشاره اش را روی بخش ناصاف جعبه کشید.
دریییییننننگ!
سرانجام، پلاستیکش را پاره کرد، بیرون کشید و توی دستش مچاله کرد. می دانست اگر گوشی را برندارد، با زنگ بعدی، دستگاه پیغام گیر به کار می افتد…
دریییییننننگ!
«الو؟»
دیگر دیر شده بود.
زیر لب گفت: «ای بابا.» صدای تیک دستگاه را شنید که از روی کابینت آشپزخانه آمد و بعد پیام پخش شد...
کنگره :
PS3601 /ل2الف8 1393