... از نُه سالگی توی خیابون ری، تو یه تعمیرگاه کار کردم. روی پاهای خودم تونستم بایستم و به این زندگی، که دارم، برسم. من تکتک آدمها رو با یه نگاه میشناسم؛ امیدوارم ایندفعه اشتباه کرده باشم و نسرین جنبهش رو داشته باشه، که فکر میکنم نداره. بدون مشورت با من و خواهرت رفتی زن گرفتی، گفتیم خب، عشق و علاقه است، چی میتونیم بگیم؛ بدون مشورت با ما و پدر و مادرت، مهریهای به اون سنگینی تعیین کردی، باز هم حرفی نزدیم. فقط من ازت پرسیدم فکرات رو کردی؟ گفتی بله. مطمئنم که بهش فکر نکردی. حالا از اونها بگذریم، حالا زن خوشگل و جوونت رو فرستادی توی قاب تلویزیون، گذاشتی توی ویترین؛ آخه بیغیرت، من نگران زندگیتم...
... پرسیدم: «آقای ثقفی خوابیده؟» پریسا گفت: «نه، توی اتاق خواب دراز کشیده و داره مجله می خونه.» با صدای بلند به او سلام کردم و او هم پاسخ سلامم را داد و عذرخواهی کرد که: «ببخشید، نمی آم بیرون، چون لخت شده ام بخوابم.»
خواهرزاده هایم را بوسیدم و دست در دست سارا از پله ها پایین آمدم. وسط پله ها، سارا به طرف عمه اش برگشت و گفت: «عمه پری، خیلی دوسِتون دارم.» پریسا با زیباترین خنده ی دنیا گفت: «الهی عمه فدات بشه. منم دوسِت دارم.» سارا کوچولوی من گفت: «عمه، لطفاً فدام نشو. من امروز از خانم معلم پرسیدم ...
کنگره :
PIR8165/ر927ن2 1389