فاطمه باباخانی:
اکنون در بیست وچندسالگی ام، فکر که می کنم، می بینم حتا اگر اهل یک جای دیگر دنیا بودم شاید قطب شمال باز یک روز، شهرزاد درونم، واو به واو همین قصه ها را روایت می کرد برای مردمش، دور آتشی کهن، به رسمی دیرینه وقتی زنان قبیله اش پوست روباه را کوک می زدند برای تن دخترانشان با دست هایی که بوی ماهی نمک سود می داد.
اکنون که فکر می کنم، می بینم شبیه مادرم، شبیه مادران مادرم، شبیه شجره ی مؤنث هر زن که قرن ها زیسته، شهرزادم.....
... و برگشتم به حیاط سفارت، تا چشمم دوباره به او بیفتد و همه چیز برگردد به همان زمان که چشمم به او افتاده بود. و آن قدر زل زدم بهش که خجالت کشید و فهمید که یکی زل زده بهش. سرش را که بلند کرد، مرا توی تراس دید. و یک هو روسری ام از سرم سُر خورد و دستپاچه شدم و چپیدم توی اتاق و خودم را پشت پرده های توری قایم کردم. و نفهمیدم گردنم را هم، که بعدها به اندازه ی یک گلوله ی سربی سوراخ می شد، دیده بود، ستوان جوانی ...
کنگره :
PIR7963 /الف2324ی54 1388