... من از کوچه ای که در محاصره نبود پا به فرار گذاشتم. او دنبالم می دوید و تهدید می کرد: بهخدا شلیک می کنم. از شانس من کوچه خلوت بود. علی را دید که از طرف مقابل می آید. فریاد زد: این مادرسگ وطنفروش را بگیر. نگذار فرار کند. علی راهم را سد کرد و دستش را جلو آورد بغلم کند. با مشت که به سینه اش کوبیدم، نقش زمین شد. فهمیدم الکی خودش را زمین انداخته دارد به خودش می پیچد. محمد خوخو او را از زمین بلند کرد و چندتا فحش به من داد. علی هم با او همزبان شده بود. اما وقتی او را در حوزه دیدم، گفتم: نمی دانستم از رفقا بودی. خندید و گفت: اگر یک غریبه بودم چه کار می کردی؟ گفتم: با چاقو تو را می زدم...
... تلفن که زنگ می زد اولین حرفش این بود: مشغول دعانویسی هستی؟ منظورش نوشتن بود. بعد می گفت: باز هم سیگار می کشی یا ترک کرده ای؟ و از مضرات سیگار حرف می زد: گوش کن چه می گویم. یک شب دلت را صاف می کنی. صبح زود از خواب بیدار می شوی. دو رکعت نماز می خوانی و از خدا می خواهی که سیگار را ترک کنی. خدا هم به تو کمک می کند. پنجره را باز می کنی. یک ربع ورزش می کنی و از هوای صاف ریه را پر می کنی و از زندگی لذت می بری. در شهری دورافتاده و پرت زندگی می کرد و دلش به گذشته ها خوش بود. هفته ای یک نامه برایم می نوشت و هرچه توی دلش بود بیرون ...
کنگره :
PIR8041 /الف882گ9 1389