نظر شما چیست؟
... من از کوچه ‏ای که در محاصره نبود پا به فرار گذاشتم. او دنبالم می‏ دوید و تهدید می‏ کرد: به‌خدا شلیک می‏ کنم. از شانس من کوچه خلوت بود. علی را دید که از طرف مقابل می ‏آید. فریاد زد: این مادرسگ وطن‌فروش را بگیر. نگذار فرار کند. علی راهم را سد کرد و دستش را جلو آورد بغلم کند. با مشت که به سینه‏ اش کوبیدم، نقش زمین شد. فهمیدم الکی خودش را زمین انداخته دارد به خودش می‏ پیچد. محمد خوخو او را از زمین بلند کرد و چندتا فحش به من داد. علی هم با او هم‌زبان شده بود. اما وقتی او را در حوزه دیدم، گفتم: نمی دانستم از رفقا بودی. خندید و گفت: اگر یک غریبه بودم چه‏ کار می‏ کردی؟ گفتم: با چاقو تو را می ‏زدم...

... تلفن که زنگ می زد اولین حرفش این بود: مشغول دعانویسی هستی؟ منظورش نوشتن بود. بعد می گفت: باز هم سیگار می کشی یا ترک کرده ای؟ و از مضرات سیگار حرف می زد: گوش کن چه می گویم. یک شب دلت را صاف می کنی. صبح زود از خواب بیدار می شوی. دو رکعت نماز می خوانی و از خدا می خواهی که سیگار را ترک کنی. خدا هم به تو کمک می کند. پنجره را باز می کنی. یک ربع ورزش می کنی و از هوای صاف ریه را پر می کنی و از زندگی لذت می بری. در شهری دورافتاده و پرت زندگی می کرد و دلش به گذشته ها خوش بود. هفته ای یک نامه برایم می نوشت و هرچه توی دلش بود بیرون ...
صفحات کتاب :
117
کنگره :
‫PIR8041‭‬ ‭/‮الف‬882‫‭گ9 1389
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
1922875
شابک :
‫‭9789642432202
سال نشر :
1389

کتاب های مشابه گنجشک ها در بالکن