در نخستین بامداد تعطیلات، پسر جوان انگلیسی سر پیچ جادة ساحلی ایستاد و به خلیج وحشی صخرهای چشم دوخت. ساحل شلوغی کهاز سالها پیش خیلی خوب با آن آشنا بود. جلوتر از او مادر کیفی با نوارهای روشن در یک دست داشت و دست دیگرش را که در زیر نور آفتاب بسیار سپید مینمود، به نرمی تکان میداد و قدم میزد. پسر نگاه ناراضی خود را از بازوی سپید و لخت مادر به سوی خلیج چرخاند و در پی او راه خود را از سر گرفت.مادر که متوجه غیبت پسرش شده بود تصمیم گرفت برای یافتناش نگاهی بهاطراف بیاندازد. بعد از دیدن پسر با لحنی نگران گفت:...