با صدای نغمه ی پرندگان از خواب بیدار شدم. تختم را مرتّب کردم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. همه جا سرسبز و قشنگ بود. نفس عمیقی کشیدم. امروز اولین روزی بود که در باغ یک روز تازه را آغاز می کردم.
صدای نصرت خانم را شنیدم.
- رؤیا خانم صبحانه آماده است.
بهش گفته بودم ساعت هفت بیدارم کند. نصرت خانم و شوهرش آقا عبدالله در آن طرف باغ کلبه ی کوچکی داشتند. از دیروز که با مادربزرگ به اینجا آمدیم، با آنها آشنا شدم...
کنگره :
PIR8203 /ج2ر9 1386
نظر دیگران //= $contentName ?>
اگرچه مشخص بود تخیلیه اما با خوندنش حس خوبی پیدا کردم...