نمی توانم به گذشتة و با سال 1366 بازگردم و یادی از روزهای تماشای سریال هزاردستان نکنم. روزهایی که با ضبط کوچک دستی ام صدای سریال را از ابتدا تا انتها ضبط می کردم و از اهل خانه می خواستم در تمام مدت پخش سریال ساکت باشند تا من تمام دیالوگ ها و موسیقی اثر را- بی کم و کاست - روی نوار کاست ضبط کنم.
یاد روزهایی که صدای ضبط شده سریال را بارها و بارها گوش می کردم و تمام دیالوگ های شعرگونة استاد حاتمی را از بر بودم و جا به جا تکرار می کردم.
یاد روزهایی که دست به قلم بردم تا در بازی با کلمات، نوشتارم را به دیالوگ های هزاردستان نزدیک کنم. دیالوگ هایی که شعر بود.
برای همچون او نوشتن لازم بود ادبیات بدانم، پس چراغ گرایش به ادبیات منظوم و منثور را با مطالعه بیشتر فراروی ذهن خود روشن کردم.
تمـام کـوچـه هـا را بُـرد سـرما، تمام هیمـه ها را سـوخت آتش
لباس پاره و عریان شب را، به سوزن شعله هایش دوخت آتش
***
تمام چهـره ها یـخ بسـته بودند، تبـسم بی صدا در خواب می رفت
شهادت را چو شمعی در شب تار، به جمع خامشان آموخت آتش
***
بــه تــاراج نـقــابی آشــنــا رفــت، تــمـام سـکـه هـای فـکـر آدم
به شعله شعله زرد و سرخ ها را، به دُرج خاک جان اندوخت آتش
***
جمال خاک پنهان شد زِ دیده، زِ بس خاشاک در آن کِشته بودند
به یـک مشـعـل تـمـام خـارها را، چو شمع عاشقان افروخت آتش
کنگره :
PIR7953 /ر463ک8 1393