نمی توانم به گذشتة و با سال 1366 بازگردم و یادی از روزهای تماشای سریال هزاردستان نکنم. روزهایی که با ضبط کوچک دستی ام صدای سریال را از ابتدا تا انتها ضبط می کردم و از اهل خانه می خواستم در تمام مدت پخش سریال ساکت باشند تا من تمام دیالوگ ها و موسیقی اثر را- بی کم و کاست - روی نوار کاست ضبط کنم.
یاد روزهایی که صدای ضبط شده سریال را بارها و بارها گوش می کردم و تمام دیالوگ های شعرگونة استاد حاتمی را از بر بودم و جا به جا تکرار می کردم.
یاد روزهایی که دست به قلم بردم تا در بازی با کلمات، نوشتارم را به دیالوگ های هزاردستان نزدیک کنم. دیالوگ هایی که شعر بود.
برای همچون او نوشتن لازم بود ادبیات بدانم، پس چراغ گرایش به ادبیات منظوم و منثور را با مطالعه بیشتر فراروی ذهن خود روشن کردم.
عمـریه تـو کـوچـه باغـای نگاهت می خونم
تویی که چشات به راهمه همیشه، می دونـم
***
تـو کـه چـوب نـمـی زنـی کـفتـراتـو امـا اگـه
یه روزی چوب بزنی، باز روی طاقت می مونم
قایـق زنـدگیـمو تـو اقـیـانوس لحظـه هات
می سپارم به دست باد و با نسیمت می رونم
***
بچة شیطون عقلمو که هی وول می خوره
پشت میز عشق تو تا دم مُردن مـی شـونـم
کنگره :
PIR7953 /ر463ک8 1393
نظر دیگران //= $contentName ?>
تشکر از شما بسیار زیبا و کارا...