سعیدو لبخند زد. و بعد دست هایش را به هم مالید و بلند بلند خندید. او حالا دیگر یک درخت داشت. درختی که گنجشک های زیادی روی آن می نشستند. هرچه منتظر ماند ، گنجشک ها برای خواب به سراغ درخت او نیامدند. گنجشک ها دسته دسته از بالای درخت او رد می شدند و می رفتند. آنها مثل همیشه در خیابان مجاور روی درخت های بلند می خوابیدند.
سعیدو غمگین و ناراحت بود. از گوشه حیاط به درختش نگاه می کرد. نسیم خنکی می وزید و شاخه و برگ های درخت را به حرکت در می آورد. غروب از راه می رسید. در ماه پائیز هوا سردتر می شد. سعیدو ناراحات بود و باید هرچه زودتر برای خواب به اطاق می رفت.
برگ های درخت .....
دیویی :
8فا3م842ع 1390
شابک :
978-600-175-252-0
شابک دیجیتال :
978-600-03-2459-9