کتاب فوتبال و جنگ نوشتهی محمود جوانبخت، جلد هشتم از مجموعه «قصه فرماندهان»، زندگینامهی شهید کاظمی، از فرماندهان بزرگ دفاع مقدس را در قالب داستانی جذاب روایت میکند. محمود جوانبخت به دلایلی قبل از نگارش این کتاب درباره شخصیت شهید کاظمی مطالعاتی انجام داده و نسبت به او شناخت داشته است. به عقیده او، زمانی که محدوده نوشتن پیرامون شخصیت یک فرد است، نمیتوان رگههایی از تخیل را به آن اضافه کرد.
مگر آن که ماجراهایی جالب در زندگی آن افراد باشد. در این صورت تا زمانی که به حقیقت ماجرا و شخصیت حقیقی آن فرد آسیبی نرسد، میتوان چاشنی تخیل را هم به آن افزود. نویسنده در نگارش فوتبال و جنگ گفت و گوهای ارزشمندی با برادر شهید کاظمی و همرزمان او داشته و از منابع مکتوبی که درباره سرداران شهید استان تهران تهیه شده، به خوبی بهره برده است. جوانبخت از زندگی این شهید، هشت ماجرای جذاب که سوژههای مناسبی برای این داستان بودهاند استفاده کرده است.
جمعیت زیادی منتظر هلیکوپتر آقای رئیسجمهور بودند. دستها سایبان شده بود و چشم به دور دستها دوخته بودند. جوان وقتی جمعیت را دید ناخودآگاه به طرفشان کشیده شد. از صبح در کوچه، پس کوچهها پرسه زده بود. فکر کرد، چه چیزی بهتر از این، شاید در شلوغی میتوانست از آب گلآلود ماهی بگیرد و خرج امروزش را از جیب کسی بردارد. کار هر روزش بود. بالاخره خرج مواد مخدر را باید در میآورد. آب دماغش را به زحمت بالا کشید و میان جمعیت خزید. چندبار خواست دست به کار شود ولی موقعیّت مناسب نبود.
بالاخره مردی را دید که چشم به آسمان دوخته و به تنهزدنها بیاعتناست. تنهای به مرد زد و در چشم به هم زدنی کیف پول مرد را از جیب عقب شلوارش در آورد. تندی خودش را گم و گور کرد تا ببیند چقدر کاسب شده. امّا با دیدن چند برگ کاغذ که آدرس و شماره تلفن روی آنها نوشته شده بود، حسابی دمغ شد. یکهو صدای هلیکوپتری که آرام آرام پایین میآمد، بلند شد. مثل دیگران چشم دوخت به هلیکوپتر. جمعیت دایره بزرگی را خالی میکردند تا هلیکوپتر بنشیند.