ضربه ای ضعیف به در خورد و صدایی گنگ شنیده شد.ساعت 5 و نیمه . اولین زنگ کلیسارا برای مراسم زدند.
مگری در حالی که بر روی آرنج هایش بلند می شد،فنرهای تخت به صدا درآمدند. اکنون سربازرس مگری در کف سرد اتاق ایستاده بود. صدای گام های سریع را شنید و هنگامی که وارد راهرو شد، شبه زنی را احساس کرد. آنگاه پارچ آب گرم را که ماریتاتن برایش آورده بود برداشت و به دنبال تکه های نی گشت تا صورتش را اصلاح کند...
نظر دیگران //= $contentName ?>
خوب...
خوبه...
❤️...
همه چیزعالی هم صدای گوینده هم داستان ممنونم...
خیلی دوس داشتم بازم ازاین نویسنده کتاب صوتی بذارین ممنون...
بسیار عالی بود......
عالی ساده.شی ین .جذای...