مثل دریا پر از آب بود و آب پشت تخته سنگ گیر کرده بود و فشار می داد. ممدحسن صدازد:«« ما ... د ... ر ... »»
صدایش باز پیچید توی دل کوه باغ. گاو از نفس افتاده بود. روی زمین زانو زد و نشست. دور دهانش کف کرده بود. پلک هایش داشت سنگین می شد که صدای ممدحسن را شنید. - ما ... د ... ر ...
دیویی :
دا300پ791ن 1391
شابک :
978-600-175-405-0
شابک دیجیتال :
978-600-03-1438-5