0.0از 0
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب
    مثل دریا پر از آب بود و آب پشت تخته سنگ گیر کرده بود و فشار می داد. ممدحسن صدازد:«« ما ... د ... ر ... »»
    صدایش باز پیچید توی دل کوه باغ. گاو از نفس افتاده بود. روی زمین زانو زد و نشست. دور دهانش کف کرده بود. پلک هایش داشت سنگین می شد که صدای ممدحسن را شنید. - ما ... د ... ر ...