امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
1,400

نظر دیگران

نظر شما چیست؟
یازده ماه و هفت روز از آمدن هما و خانواده اش به محله پیر مادر می گذشت و تنها دو ماه اول، آنها دیده بودند که باران بیاید. چند ماهی بود که زمین بوی باران به خود ندیده بود. کوچه ها، حیاط ها، بام خانه ها از شدت بی آبی ترک برداشته بود. گرد و خاک با وزش آرام بادی وارد خانه های گرم می شد. رطوبت هوا آنقدر کم بود که نفس کشیدن هم برای همه سخت می شد.
اهالی پیر مادر و دیگر محلات از این وضع به ستوه آمده بودند. آنها هر روز منتظر بارانی بودند که قرار بود بیاید و همه جا و همه چیز را از آلودگی پاک کند.
تکه ابری سفید هر روز صبح از نوک قله سبلان سر بیرون می آورد بزرگ می شد و بزرگتر اما در ساعات پایانی روز فروکش می کرد و امید همه گان را به یاس مبدل می نمود. هر روز غم انگیزتر از روز قبل بود.
پیرمرد ریشویی پایین محله بود. صبح راه می افتاد و هر کس را که سر راهش می دید به استهزا می گرفت که خیالش راحت باشد امروز هم بارانی در کار نیست.
اوایل صبح که هوا کمی خنک بود. دست فروشان و ارابه چی ها مردمان محل را که از گرمای کسالت آور شب تا صبح نمی توانستند بخوابند بیدار می کردند. زنان محل کمتر از مردانشان ناامید بودند. آنها هر روز صبح زنبیل بدست از خانه خارج می شدند تا اولین کسی باشند که سبزی تازه می خرند و در عوض مردان توی رختخواب از این پهلو به آن پهلو می چرخیدند و می خواستند بیشتر بخوابند.
دیویی :
‭955/0843092‬
کتابشناسی ملی :
3422428
شابک :
978-600-6930-16-9
سال نشر :
1392
صفحات کتاب :
288
کنگره :
‭DSR1629 /پ85‬‭ف9 1392‬

کتاب های مشابه پای بلند در خارزار