دیگر به نوشیدن آب هایِ شور عادت کرده بود. روزی هزار بار دستش را کاسه می کرد و، با عطش، از دریا آب می نوشید و همیشه با خود می گفت: «بیچاره مردمی که فقط از آب های شیرین می نوشند. آب سدها و رودها که روزی تمام می شود.» و بعد هر چقدر فکر می کرد نمی توانست طعم آب های شیرین را به خاطر بیاورد. او همه چیز را از یاد برده بود؛ از وقتی که روی تخته پاره ای از یک قایق غرق شده شناور بود و به ساحل رسیده بود. دریا همة فکرهایش را شسته بود و خدا می دانست چه مدت از این فراموشی می گذشت. آب او را به ساحلِ سردِ دریایی سُربی آورده بود که شب ها نور ماه روی آب هایش می درخشید. او، نخستین روز، با درخشیدن خورشید بر پشتِ یک خرچنگ بزرگ از خواب بیدار شد.
کنگره :
PIR8556 /د2آ2 1389
شابک :
978-600-175-061-8
شابک دیجیتال :
978-600-03-2370-7