پرسیدم «این یکی چشه؟» گفتند «ترکش خورده زیر بغلش. زخمش کوچیکه.» رفتم سراغ آن هایی که زخمشان بزرگ بود. وقتی برگشتم بالای سرش، خواب بود. صداش زدم «اخوی... اخوی پاشو. ببینم کجاته؟ درد نداری؟... اخوی.» دستش را بلند کردم زیر بغلش را ببینم. دستش شده بود عین یخ. پایین زخمش یک باریکه ی خون خشک شده بود. پتوی زیرش هم، خون خالی.
در این مجموعه خاطرات بسیاری نقل شده است. نه همه ی خاطرات و نه حتا آن ها که خوش تر بوده اند؛ که سروکار پزشک بیش از هر چیز با زخم است و درد.
کنگره :
DSR1628/ر9 10.ج 1389