بعد از نماز صبح هر چه سعی کردم خواب به چشمهایم راه نیافت. فکر رفتن به مدرسه آزارم میداد.با خود فکر کردم (آخه کی روز حنابندون خواهرش به مدرسه میره که من برم؟؟) میدانستم که علاقه ی وافر پدر به اموزش دخترهایش اصرار در خانه ماندن را بی فایده میسازد.از شانس بد آن روز درس های سختی هم داشتم. چاره ای نبود با رخوت و دلخوری از جا بلند شدم تا آماده ی رفتن به مدرسه شوم. ....